Saturday, October 15, 2005

- سلام

* چه سلامی! چه علیکی! هر وقت کارت گیره میای اینجا بسط میشینی فکر کردی من خرم؟ فکر کردی نمی دونم فردا میخوای همون غلطای قبلی رو بکنی؟

- خوب خودت گفتی هروقت بخوای بیای پیشم در به روت بازه.

* گفتم. ولی نه اینکه هر وقت کارت گیر بود بیای و بعدم لشت و ببری.

- من که نمیخوام برم باز!

* بدبخت! من که می دونم میری. بیا تو تا به خودت ثابت بشه.

Wednesday, August 17, 2005

هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زانکه بر این پرده تاریک
این خاموش نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم ،و آنچه می بینم نمی خواهم .

Sunday, August 07, 2005



من شه شاله شدم

Tuesday, August 02, 2005

سعی می کنم بهش فکر نکنم تا منطق نتونه نظری رو که فکر می کنم درسته تغيير بده!!!

Sunday, July 31, 2005

من دارم میرم مسافرت فکر کنم تا مدتها نتونم این وبلاگ رو آپ دیت کنم
پس اینجا رو میزارم واسه فریاد عزیز و خوب دیگه وقتشه خودش هم به خودش سربزنه
با تشکر از همه دوستانی که حضور این مهمون ناخونده رو تحمل کردن
خداحافظ..........و.........برمیگردم

Friday, July 29, 2005

از گذشته:

هر كه را ديدم دردي بزرگ داشت و آنان كه نداشتند به دنبالش بودند براي فراموش كردن دردهاي كوچك. شايد كه بيدردي دردناكتر بود. و آن درد " او " بود كه از درد بودنش بيشتر شنيدم تا درمان. كه همه خاطره اي ترياكوار از " او " داشتند كه فصل بود و اگر وصل بود ...

Thursday, July 28, 2005

دست ها را
سایبان چشمهایش کرد
جای جای جاده پر بود از
نشان رفتگانی چند
مرد اما
بی محابا کفش ها را کند
مثل خون تازه در رگهای پیر جاده
جاری شد
رفته رفته
مردشاهراهی شد برای راهیان سالهای بعد

Sunday, July 24, 2005

به یاد احمد شاملو
« مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه ای اندیشد . »

اینو یکی می گف
که سر پیچ خیابون وایساده بود.

« زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند .»

اینو یکی می گف
که سر سه راهی وایساده بود.

« عشق را مجالی نیست
حتی آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارم »

والاهه اینم یکی دیگه می گف :
سرو لرزونی که
راست
وسط چهار راه هر ور باد
وایساده بود

Friday, July 22, 2005

معناي زنده بودن من با تو بودن است
نزديك ، دور
سير ، گرسنه
رها ، اسير
دلتنگ ، شاد
آن لحظه اي كه بي تو سر آيد مرا مباد !
مفهوم مرگ من
در راه سرافرازي تو ، در كنار تو
مفهوم زندگي است
معناي عشق نيز
در سرنوشت من
با تو هميشه با تو
براي تو
زيستن
( فريدون مشيري )

Sunday, July 17, 2005

اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهی ام کن
دوست من
تا انسان آزادی باشم
میان ما همبستگی از آن گونه می روید
.که زندگی ما هر دو تن را غرق در شکوفه می کند .

Tuesday, July 12, 2005

بدجوری کلافه ام کلافه و سر در گم می خوام بهت بگم دوستت دارم اما نمی تونم هر بار و هر بار اما باز هم جرات نمی کنم . میام نگات می کنم به خودت به عکسات به آی دی هات به شماره تلفن ات و هر بار می خوام بهت بگم دوستت دارم . اما ...چرا ؟
چرا بهت بگم چه دلیلی داره من که می دونم برات اهمیتی نداره می دونم که هر بار که کنارت هستم منو می بینی اما انگار که ندیدی می دونم که تو هیچ وقت به عکسهای من به آی دی های من به نوشته هام به وبلاگ هام نگاه نمی کنی شاید ببینی یه گوشه ای نشستم دارم بهت فکر می کنم اما مثل همیشه از کنارم رد می شی تا به یه حادثه جدید برسی به یه هیجان که باز برگردی سر جای اولت و باز هم منو نبینی .
باید بهت بگم دوستت دارم اما دلم نمی خواد .
شاید یه روزی بهت گفتم فقط خیلی دیر ..

Wednesday, July 06, 2005

سینه ام آینه است
باغباری از غم
تو به لیخندی از این آینه
بزدای غبار

Monday, June 27, 2005

هر شب که می خوابیم کمی تجربیات روزمان را فراموش می کنیم ، با وجود این ذهن ما با تمام نیرو فعالیت می کند . وقتی وارد دنیای رویا ها می شویم گویی از جهان خودمان بیرون می آییم و به واقعیتی دیگر پا می نهیم . تجسم چیز خیلی عجیبی است .یاد آوری یک رویا تقریبا همان قدر سخت است که شکار کردن یک یک پرنده با دست خالی ، اما گاهی وقتها پرنده می آید و به میل خودش روی شانه ما می نشیند . (یوستین گوردر )

Sunday, June 26, 2005

شعور خيلی مهمتر از حق انتخابه! بايد از خيلی جلوتر شروع کرد.

Monday, June 13, 2005

من نمی دانم چرا این روسری سیاه از سرم برداشته نمی شه تا یه روسری رنگی بهم هدیه می کنند . اتفاقی می افته که من مجبورم دوباره همین روسری رو سر کنم ...........


چه روزای سختیه

Friday, June 10, 2005

وقتی که نان نان نیست ، آب گرم است و روزنامه بیات
وقتی زمان رودخانه نیست مرداب است که هر بامداد دست تو خراشی بر چهره اش می اندازد .
وقتی که مدام گام بر میداری بی آنکه هیچ به جایی توانی رسید .
حتی هجوم یاد ها
تنهایی تو را نمی تاراند تنهایی تو را مضاعف می کند

Thursday, June 02, 2005

کاش هنوز به هم
همان دروغهای;,کودکانه را می گفتیم
این حقیقت عریان بی حیا
به چه دردی می خورد ؟

Monday, May 23, 2005

یه کم ناخنک
جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه تماشا کند. چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. وقتی نارسیس مرد، اوریادها ـ الهه های جنگل ـ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود. اوریادها پرسیدند: چرا می گریی؟دریاچه گفت: برای نارسیس می گریم.اوریادها گفتند: آه، شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی...و ادامه دادند: هر چه بود، با آنکه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.دریاچه گفت: مگر نارسیس زیبا بود؟اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود، هر روز در کنار تو می نشست.دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت:" من برای نارسیس می گریم، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد، می توانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خود را ببینم."برگرفته از کتاب کیمیاگر پائولو کو ئایو

Monday, May 16, 2005

سلام سلام

ميخوام يه کم بيشتر اينورا بيام آدم که نبايد اينقدر بي معرفت باشه بالاخره يه زماني فريادي بود و

پسورد ياهوم يادم نيومد. فعلا arash79_ir هستم :)

Sunday, May 15, 2005

برخیز و در را باز کن !
شاید بیرون درختی باشد
یا جنگلی باغی
یا شهری جادویی

برخیز و در را باز کن !
شاید شگی مزبله ها را می کاود
شاید چهره ای ببینی
یا برق نگاهی
یا منظر خیالی

برخیز و در را باز کن !
اگر مهی باشد
پراکنده می شود

برخیز و در را باز کن !
حتی اگر تنها
تاریکی دامن می گسترد
حتی اگر تنها
باد خلنده باشد
حتی اگر
هیچ چیز نباشد

برخیز و در را باز کن !
هیچ اگر نباشد
نسیمی در گذر است .

Monday, May 09, 2005

برای وصف خاطرات
کلمات را یکی یکی مزه کرد.
! همه تلخ بود

Sunday, May 01, 2005

سلاخی می گریست
به قناری کوچکی
دلباخته بود

Tuesday, April 26, 2005

.....چه کسی میتونه
با قایق روی رود سفر کنه
بدون پارو ؟
چه کسی میتونه

با قایق روی رود سفر کنه
بدون باد ؟
.چه کسی میتونه
از دوستش جدا بشه
بدون ریختن اشک ؟
من میتونم
قایق سواری کنم

روی رود بدون پارو
من میتونم
قایق سواری کنم روی رود
دبدون باد
داما نمی تونم از دوستم جدا بشم
بدون اینکه اشک بریزم
.
وقتي هستي اينجا در کنار من حضورت رو حس نکردم چون هميشه بودي . وقتي خواستي بري باز هم خواستنت رو حس نکردم نگفتم نرو چون بودي حالا که رفتي اونقدر برام سخته که حتي اشک هم به ياريم نمي آد. رفتي بدون اينکه حس کنم .بفهمم و من يکدفعه تنها شدم. اونقدر تنها که احساس مي کنم گم شدم . حالا همه اش دنبالت مي گردم. مي خوام بهت بگم برگرد. بمون . من به موندنت به بودنت نياز دارم. وقتي باشي من هم هستم. بدون تو حتي اشک هم سراغم نمي ياد
بيا
.برگرد
.بمون .

Thursday, April 21, 2005

روباهي بامدادان به سايه خود نگاهي انداخت وگفت : امروز ناهار يک شتر مي خورم .
و سراسر روز در پي شتر مي گشت . اما در نيمروز بازسايه خودش را ديد و گفت : يک موش کافي است.
.جبران خلیل جبران .

Saturday, April 16, 2005

دوستت دارم بی آنکه بخواهمت
***
سالگشتگي ست اين
که به خود پيچي ابر وار
بغري بي آنکه بباري
.سالگشتگي ست اين
بي اين که بيفشاريش
؟سالگشتگي ست اين ؟
خواستنش تمناي هر رگ
بي آنکه در ميان باشدخوهشي حتي ؟
.نهايت عاشقي است اين ؟
آن وعده ديدار در فراسوي پيکر ها ؟
( احمد شاملو

Wednesday, April 06, 2005

سلام سلام
من هستما، گرچه کم
عيد شما مبارک! (ايبچه دِه بِس)
پسورد ياهو مسنجرم يادم رفته :( کسي حدسش نميزنه؟

Tuesday, April 05, 2005

مي دونم امروز صبح کي آسمون رو نقاشي کرده
اما ميدونم چشم از ديدن اينهمه زيبايي سير نميشه

Thursday, March 31, 2005

از دستهايم پلي خواهم ساخت
تا تو از آن بگذري
- از دره شک
با نگاهم قايقي خواهم ساخت
تا تو در آن بنشيني
من تو را
باخود به آنسوي رود خاطره ها خواهم برد
آنجا که کسي نباشد
بيا با هم به سرچشمه عشق بنگريم
و با فصاحت آن
نگاه هايمان را بشوييم
بيا دوست بداريم
بيا تا يکديگر را دوست بداريم .

Friday, March 18, 2005

امسال هم بهار
با قامت کشیده با عطر آشنا
بیهوده در محله ما پرسه می زند
در پشت این دریچه خاموش هر سحر
بیهوده می کشاند شاخ اقاقیا
بر او بنال بلبل غمگین که سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از این خانه رفته است

Thursday, March 03, 2005

بر جاي پاي خود
گام مي گذارم
براي يافتن خود
ولي ظاهرا بيگانه اي
از اينجا گذشته
است .

Friday, February 25, 2005

من چرا نمي تونم آپديت کنم :(( هرچي مينويسم پاک ميکنم

Wednesday, February 23, 2005

آخرين برگ سفرنامه باران
اين است :
که زمين چرکين است .

Thursday, February 17, 2005

بیشتر از یک هفته است که از حادثه ای به اسم بحران برف میگذره .
پاکی و امید سپیدی که در این روزهای گذشته تبدیل به هراس و اضطراب شده بود. همه از اتفاقات گفتند ونوشتند . و سخنی نیست.
بارید . ویران کرد . کشت .
اما آنچه در این چند روز من دیدم . بی لیاقتی بود . و بس
همیشه در همه جا برف می بارد . زیاد هم می بارد . بر عکس زلزله و سونامی آنچه قابل پیش بینی هست اتفاقات جوی است . هرچه در این شهر اتفاق افتاد فقط و فقط باعث اش بی لیاقتی محض بود . بی لیاقتی همه آنهایی که در این خطه پشت نام شان و پست و مقام شان پسوند( دار ) اضافه شده .
شهر ما شهر بزرگی است و باران در آن بسیار می بارد آنقدر که بارش باران برای ما مثل نفس کشیدن عادی است . اما اگر دوروز پشت سر هم باران ببارد تردد در سطح شهر مشکل می شود . خیابان ها بسته می شود . دلیلش چیه موقعیت جغرافیایی شهر؟
فقط غلط بودن ساخت و ساز شهری . خوب پس از یه برف سنگین و چند روزه چه انتظاری باید داشت؟
هیچ و هیچ و ما هم انتظاری نداشتیم از هیچ کس از هیچ وزیر بی مسئولیتی . از هیچ استاندار دروغگو و ابلهی . از هیچ شهردار احمق و بی لیاقتی از هیچ کس .
اگر گذرتان این چند روز به سرزمین زیبا و پر باران ما افتاد و چند قدمی در شهر سرما زده ( و به قول آقایان بحران زده ) راه رفتید می بینید که ما هیچ وقت از هیچ کس انتظاری نداشتیم شهر ما ذره ذره ویران می شود . و تمام اعتماد و انسانیت باقی مانده در وجود مردم با آن نیز .
برف آب می شود اما زخمهای بی مرحم پس آن چی ؟

Thursday, February 10, 2005

از وبلاگ گيلانيان:

اوضاع رشت کاملا بهم ريخته.خيابونهای رشت وضعيت نابسامانی دارند...به صورت کلی ميشه گفت شهر فلج شده...در بعضی از نقاط برق شهر تا ۲۴ ساعت قطع بود آب شهر با مشکل مواجه شده،گاز با افت فشار مواجه شده...سقف خانه ها در برخی از نقاط فرو ريخته...و از همه بدتر خيابانهای شهر بسته است...خيابانهای شهر کاملا فلج شده عبور و مرور وسايل نقليه غير ممکن شده...شهر حالت فوق العاده داره ولی مسئولان انگار نه انگار که شهر دچار اين همه مشکل شده...خيابانهای اصلی شهر کاملا مسدود شده...در رشت تا امروز حدود يک و نيم تا دو متر برف نشسته.وسايل حمل و نقل از ۲۴ ساعت گذشته تا هم اکنون در خيابانها گير کرده اند و تعدادی ماشين در همان مسير خيابان پارک شده و برف کاملا آن را پوشانده است...به صورت کلی شهر کاملا سفيد پوش شده و جالبتر از همه شهردار رشت در راديو اعلام ميکند که من تازه سمت شهرداری را تحويل گرفتم! اين گفته چه ربطی به برفروبی خيابانها دارد؟ آيا شهرداری لودر و ماشينهای سنگين در اختيار ندارد که خيابانها را صاف کند؟آقای شهردار در ۲۴ گذشته اکثر خيابانهای شهر را برف سنگينی در حدود ۱متر فرا گرفته آيا برفروبی از خيابانها کار دشواری است؟آيا هواشناسی هوای چند روز آينده را پيش بينی نکرده بود؟ با برفروبی خيابانها امداد رسانی و رفت و آمد بسيار سريعتر انجام ميشود...آقای شهردار اگر توان رويارويی با چنين وضعيتی را نداريد،استعفا بدهيد...

فاصله

Sunday, February 06, 2005

به آدمها فکر می کنم به آدمها . احساساتشون . تفکراتشون و حرفهاشون که نتیجه این تفکراته .
برام عجیبه آدمهایی هستن که حرفهای دیروز رو امروز و فردا هم تکرار می کنند بدون اینکه به خاطر بیارن مخاطبشون عوض شده و یه انسانه که صد درصد احساساتش با نفر قبلی فرق داره .
حرف برای گفتنه و چقدر آسونه که تو نیاز نداری به کس جدیدی که از راه رسیده حرفای تازه بزنی . همونهایی که برای قبلی و قبلی گفتی .
من نمی تونم اینطور باشم . من نمی تونم آدمهایی جدیدی که وارد زندگیم می شن رو جایگزین قبلی بکنم . هرکس برای خودش ارزش و جایگاه خودش رو داره .
شاید به این خاطره که تا به حال کسی رو دوست نداشته ام .خیلی خوشحالم مردی رو برای زندگیم انتخاب نکردم که مثل شکلهای ابرای آسمون احساس و تفکراتش قابل تغییره

Thursday, February 03, 2005

مثل یک شاخه گل اقاقیا .
دلم فریاد میزنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا
اولین بار که آهنگ ( گل گلدون رو من ) رو شنیدم خاطرم نیست . اما خاطره اش بر میگرده به شش یا هفت سال پیش به تابستونی که وقتم رو تو یه آموزشگاه نقاشی کودکان میگذروندم . و دوستی داشتم به اسم شیرین که خودش و صداش مثل اسمش شیرین و جذاب بود . این دختر دوست داشتنی خیلی فارسی بلد نبود اما این ترانه رو خیلی زیبا می خوند .و همیشه وقتی به اینجا می رسید .
گل گلدون من ماه ایوون من . از تو تنها شدم چو ماهی از آب
من و شاگرد کوچولو ها با هم دم می گرفتیم .
بعد از اون بارها این ترانه رو با اجرا های مختلف شنیده ام اما هیچکدام برام شیرنی اون تابستونو گیرایی صدای شیرین رو نداشت .
امشب برای اولین بار خواننده این ترانه زیبا رو دیدم و عمق و شیرینی صداش رو حس کردم . اعتراف می کنم . تا به حال دلم اینجور از شنیدن این ترانه نلرزیده بود .
چقدر جای شیرین کنارم خالی بود چقدر ...

Thursday, January 27, 2005

ای کاش بهار بود .
ای کاش یه ساز دهنی داشتم تا باهاش آهنگ شکوفه می رقصد از باد بهاری رو می زدم .
ای کاش زیر یه درخت اقاقیا می ایستادم تا موهام پر از برگهای اقاقیا بشه .
ای کاش یه روبان صورتی داشتم تا موهام رو باهاش ببندم و زیر درخت پرشکوفه گیلاس وایسم.
ای کاش بهار بود .ای کاش یه شکوفه گیلاس بودم .

Wednesday, January 26, 2005

دنبال چي بگردم؟

Thursday, January 20, 2005

در سَيَلان بودن، مي توان نبود
ويا
نبود، چون بود

Wednesday, January 19, 2005

1 . چهارده کودک در آتش سوزی مدرسه ای سوختند .
2 . چهل هزار معلم حق التدریس استخدام می شوند .
3 . استیضاح حاجی دوباره زنده شد .
میشه حرف زد ؟ حرف ؟ خفه خون بگیر لطفا صدات در نیاد .
آخه من اکه بخوام دهن باز کنم که باید هوار بزنم باید سرم رو بکوبم به دیوار . باید هرچی دستمه بکوبم خرد و خاکشیر کنم .
همون بهتره که خفه شی . مثل همیشه .

Sunday, January 16, 2005

گفتم برگها را نگاه کن !
نگاه کرد اما سخن نگفت
گفتم ابرها را نگاه کن !
نگاه کرد اما سخن نگفت

خيابان ها را گشتيم
کوچه ها را گشتيم
سخن نگفت

بعد از يک ساعت گفتم :
با من دو کلمه حرف بزن
نگاه کرد و دو قطره حرف زد .

Monday, January 10, 2005

سايت ليزينگ پارسيان در حال تكميل شدن است..

Friday, January 07, 2005

تو یه جمعی پر از شعر و موسیقی میون یه عالم آدم .وقتی همه سرشون گرمه
یهو دلت می خواد بری یه گوشه بشینی و زل بزنی به دیوار بعد که به خودت میآی می بینی صدای فریدون فروغی که تو رو به این حال انداخته :
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
اونوقت به خودت نگاه می کی که چقدر دلت برای غم تنهایی تنگ شده و به قول
مدیا کاشیگر :
روزگاری همه دردم این بود
چه تلخ است تنهایی
امروز همه فریادم
چه زیباست تنهایی
اونوقت یه جورایی دلت می خواد تنها باشی . مثل اون روزا که اونقدر وقت داشتی
تا بخونی . بنویسی . و طرح بزنی . نه مثل حالا که یه کتاب ششصد صفحه ای
دوماه رو دستت مونده و حتی یک کلمه هم ننوشتی با رنگ و کاغذ هم که
خیلی وقته غریبه ای .
اما خوب تنهایی نیست تا بتونی به داد خودت و قلم و کاغذ برسی .
این ها رو که نوشتم یاد فریاد افتادم و تنهاییش تو اون شهر بزرگ و اینکه یه جورایی چقدر خوش به حالش که با خودش تنهاست و وقت داره که به خودش برسه
راستی چطوری از وقتت استفاده می کنی ؟
ما كه بدبخت ترين مردم دنيا نيستيم
ايران خودرو داره خط توليد پيكان رو بعد از 37 سال، ميفروشه به كنيا!

Wednesday, January 05, 2005

فکر کنم من خیلی پررو همستم که هنوز می خوام این وبلاگ رو آپدیت کنم .

Sunday, January 02, 2005

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را
دست تو دید
و غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد
به خاک
وهنوز
سالهاست
در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت .
گاهی اوقات خیال می کنم بعضی سیبها ارزش دزدیدن نداره . شاید هم تو یی که لیاقت چیدن سیب رو نداری .