Wednesday, April 30, 2003

از وبلاگ نامه به رئيس جمهور


نامه جمعي از وبلاگ‌نويسان و کاربران اينترنت به رئيس جمهور

جناب آقای خاتمی، رياست محترم جمهوری
با سلام و احترام


جوانان ايرانی كه در جامعه خود از بسياری از آزادی‌های اساسی و حقوق پايه‌ای بی‌بهره‌اند، رفته‌رفته از همين اندك امكانات موجود هم محروم می‌شوند. گويا عزمی در كار است كه به‌رغم شرايط بحرانی منطقه، حصار كنترل و ممانعت را به حوزه‌های خصوصی و نيمه خصوصی افراد هم تسری دهد و از حق مسلم دسترسی شهروندان به جهان آزاد اطلاعات جلوگيری كند. در اين ميان حرفهايی هست كه بايد گفته شود پيش از آنكه دير شود، و شما تنها مخاطب رسمی هستيد كه شايد هنوز بتوان با او سخن گفت.
چند روز پيش، سينا مطلبی نويسنده وبلاگ «وبگرد» بازداشت شد. پيش از اين هم خبرهای نگران‌كننده‌ای در رابطه با كنترل و اعمال محدوديت در دسترسی كاربران به اينترنت به گوش می‌رسيد. وبلاگ‌نويسان شديدا نگران برخوردهای نسنجيده و بی‌ضابطه با مسائل اين حوزه هستند، و شما را، به عنوان مجری قانون اساسی و آخرين اميد داخلی، مسئول تأمين آزادی‌ها و رفع محدوديت‌ها می‌دانند.


آقای خاتمی!
اين حق نسل نو است كه نخواهد محدود باشد. اين حق هر فرد امروزين است كه افكار جزمی ديروز را نپذيرد و به رفتارهای گرد و خاك گرفته تمكين نكند. اين حق ماست كه نخواهيم سليقه و نگرش برخی نهادهای غيرانتخابی محدودمان كند. ما نمی‌خواهيم كسانی كه با خواسته‌ها و انديشه‌های جوانان امروز بيگانه‌اند، برای ما تصميم بگيرند.
آيا اين مايه تأسف نيست كه در حالی كه كشورهای ديگر بر سر ميزان بهره شهروندان از جهان ارتباطات رقابت می‌كنند، در كشور ما بايد جوانان بر سر بديهی‌ترين حقوق خود با نهادهای غيرمسئول چانه‌زنی كنند؟ جوانان تا كی بايد آزادی‌های خود را از دست بدهند، و تا كجا بايد تاوان جزميت‌های گذشته را بپردازند؟ كجاست عقلانيتی كه باعث شود، دست‌كم در شرايط پرآشوب منطقه‌ای و وضعيت ناآرام سياسی، اشتباهات قبلی تكرار نشود؟
آقای رئيس جمهور!
كم‌كاری‌های دولت شما و دشواری‌های ارتباط با دنيای بيرون برای ما كافی است، و ديگر نمی‌توانيم اعمال محدوديت در صفحات شخصی خود را هم بپذيريم. ما می‌خواهيم به دنيای آزاد اطلاعات و ارتباطات متصل باشيم و از مزايای آن بهره ببريم، بدون اينكه سليقه كسی بخواهد از ما جلوگيری كند يا يك ايدئولوژی بخواهد بر ما نظارت كند. ما معتقد به آزادی بيان و قلم هستيم، و از اين حق خود در فضای مجازی نخواهيم گذشت.
در حالی كه دولت و سازمان‌های رسمی در سالهای گذشته با وجود امكانات گسترده نتوانسته‌اند زمينه حضور شايسته فرهنگ ايرانی را در چرخه گسترده فرهنگ جهانی فراهم كنند، وبلاگ‌نويسان ايرانی در همين اندك مدت فعاليت خود، در عين مشكلات بسيار و امكانات كم، توانسته‌اند به حضور ايرانيان و فرهنگ ايرانی در فضای مجازی رنگی تازه و حال و هوايی ديگر ببخشند. ما انتظار داريم سازمان‌های مسئول، چنين حضور شايسته‌ای را به رسميت بشناسند و مورد قدردانی قرار دهند. اما برعكس، می‌شنويم كه يكی از بهترين وبلاگ‌نويسان، مجبور به ارائه يك نسخه از تمام مطالب خود می‌شود تا موارد اتهامی و بهانه بازداشت او فراهم گردد!


آقای خاتمی!
سينا دوست ماست، و قبل از آن يك شهروند جامعه جهانی است. آزادی در عرضه و استفاده از اطلاعات نيز حقی پذيرفته شده و جهانی است. او و هيچكس ديگری نبايد به بهانه افكار و نوشته‌های خود بازداشت يا بازجويی شود. هرگونه بررسی احتمالی محتوای وبلاگ‌ها، بايد توسط افراد آشنا و پاسخگو و برمبنای قوانين و ضوابط دموكراتيك باشد، و دستمايه سلب آزادی‌ها و بسط موانع قرار نگيرد.
ما نويسندگان وبلاگ‌های فارسی و كاربران ايرانی اينترنت ضمن محكوم كردن بازداشت سينا مطلبی نويسنده وبلاگ «وبگرد»، خواستار آزادی سريع او هستيم، و از شما به عنوان مسئول اجرای قانون اساسی می‌خواهيم طبق سوگندی كه خورده‌ايد از آزادی‌های جوانان ايرانی، خصوصا كاربران اينترنت، حمايت كنيد.

Tuesday, April 29, 2003

لايجون this is

Wednesday, April 23, 2003

ديوانگي

Tuesday, April 22, 2003


سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران سهراب جهان را ترك نمود
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد

به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد

و سهراب .... ماندگار شد

Sunday, April 20, 2003

يكي بود، يكي نبود

يكي بود منتظر بود
يكي بود بيدل بود
يكي بود محكم بود
يكي بود فكر مي كرد
يكي بود مي خواست بره
يكي بود رفته بود
يكي بود شاعر بود
يكي بود عاشق بود
يكي بود مي خواست زندگي كنه
يكي بود داشت زندگي مي كرد
يكي بود كه نبود، ولي فكر مي كرد هست

Saturday, April 19, 2003

گر اشك نمي كرد تَرَم، سوخته بودم
براي رفتن هميشه وقت هست
بايد بود

حرف زدن چه آسونه، عمل كردن چه سخت

Wednesday, April 16, 2003

Monday, April 14, 2003

خيلي وقت بود مي خواستم " داش آكل " صادق هدايت رو اينجا بذارم ولي مي گفتم طولانيه نه من حوصله تايپ كردنشو دارم نه كسي همه اش رو مي خونه. حالا يه خلاصه اش رو مي ذارم كه بازم طولانيه ولي اگه وقت دارين اول آفلاين بشين بعد هم يه ليوان آب بيارين كنار دستتون بذارين و بخونين:

داش آكل

همه' اهل شيراز مىدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايه' يكديگر را با تير مي زنند.يك روز داش آكل روي سكوي قهوه خانه' دو ميل چُندك زده بود؛ همان جا كه پاتوغ قديمي اش بود. قفس كَرَكي را كه رويش شِلّه سرخ كشيده شده بود پهلويش گذاشته بود و با سه انگشتش يخ را در كاسه' آب مي گردانيد. ناگاه كاكا رستم از در درآمد, نگاه تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش پَرِ شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه چي و گفت:
" به به بچه, يه يه چاي بيار ببينم! "
داش آكل با نگاه معني دارش نگاهي تند به شاگرد قهوه چي انداخت. او هم ماست ها را كيسه كرد و بي اعتنا به دستور كاكا رستم، خود را به شستن و خشك كردن استكان ها سرگرم كرد.
كاكا رستم از اين بي اعتنايي خشمگين شد و دوباره فرياد زد:
" مه مه مگه كري؟ به به تو هستم! "
شاگرد قهوه چي با دودلي، زير چشمي به داش آكل نگاهي كرد. كاكا رستم فهميد قضيه از كجا آب مي خورد. آن وقت بلند بلند گفت:
" ار - واي شك كمشان! آن هايي كه قُ قُ قپي پا مي شند، اگ لولو طي هستند!! امشب مي آيند، دست و پنجه نرم ميك كنند! "
داش آكل خنده اي كرد و گفت:
" بي غيرت ها رجز مي خوانند. "
همه زدند زير خنده.
آخر داش آكل سرشناس بود. هيچ لوطي اي پيدا نمي شد كه ضرب شست او را نچشيده باشد. خود كاكا رستم هم دو بار از دست او زخم خورده بود.
داش آكل را همه' اهل شيراز دوست داشتند. چون او در همان حال كه محلّه' سردزّك را قُرُق مي كرد، كاري به زن و بچّه' مردم نداشت. كساني كه مزاحم زن و بچّه' مردم مي شدند گوشمالي مي داد و تا آنجا كه دستش مي رسيد به مردم كمك مي كرد.
در اين گير و دار مردي با شلوار گشاد و كلاه نمدي، سراسيمه وارد قهوه خانه شد و به داش آكل گفت " حاجي صمد مرحوم شده و پيش از مرگ شما را وكيل وصيّ خودش كرده است". اين مرد پيشكار حاجي صمد بود. ناگهان چرت داش آكل پاره شد و گفت " خدا حاجي را بيامرزد، حالا كه گذشت ولي خوب كاري نكرد، ما را توي دغمسه انداخت. خوب تو برو، من از عقب ميام. "
چند لحظه بعد، داش آكل به سوي خانه' حاجي صمد روانه شد. وقتي رسيد كه ختم را ورچيده بودند. او را وارد اتاق كردند. داش آكل پس از سلام و تعارف و سر سلامتي به خانم حاجي صمد، نشست. خانم با صداي گرفته با داش آكل گفت:
-همان شبي كه حال حاجي بر هم خورد، در حضور همه، شما را وكيل و وصيّ خودش معرّفي كرد. لابد شما حاجي را از قبل مي شناختيد.
- ما پنج سالي پيش در سفر كازرون با هم آشنا شديم.
- حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يك نفر مرد هست فلاني است.
- خانم من آزادي خودم را از همه' دنيا بيشتر دوست دارم، امّا حالا كه زير دِين مرده رفته ام، به همين تيغه' آفتاب قسم، اگر نمردم به همه نشان مي دهم.
ناگهان چشم داش آكل از لاي پرده به دختري افتاد كه چهره اي سرخ و بر افروخته و چشماني سياه و گرد داشت. يك لحظه چشمهايشان به هم افتاد و دختر پرده را انداخت و رفت. اين دختر، مرجان دختر حاجي صمد بود كه مي خواست دزدكي داش آكل را ببيند.
داش آكل از فرداي آن روز مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد. از اساس و اموال او سياهه برداري كرد، و چيزهاي زيادي را در انبار گذاشت. چيزهاي فروختني را هم فروخت و طلب هاي حاجي را هم وصول كرد و بدهي هاي او را پرداخت.
شب سوم كه خسته و كوفته به سوي خانه اش مي رفت، امامقلي چنگر به او بر خورد و گفت:
" دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شماست. ديشب مي گفت يارو خوب ما رو غال گذاشت! "
داش آكل دستي به سبيلش كشيد و گفت:
" بي خيالش باش! "
داش آكل كه سي و پنج سال داشت، تنومند و بد سيما، امّا خوش صحبت بود. اگر زخمهاي چپ اندر راست صورتش را نديده مي گرفتند، قيافه' نجيب و گيرايي داشت. چشم هاي ميشي، ابروهاي پر پشت، گونه هاي فراخ، بيني باريك، با ريش و سبيل سياه. ولي زخم ها كار او را خراب كرده بود. گوشت سرخي از لاي زخمهاي سياه صورتش برق مي زد، و جوش يكي از زخم ها، پوست كنار چشم چپش را پايين كشيده بود.
داش آكل تنها پسرِ يكي از ملّاكين بزرگ فارس بود. همه' دارايي پدر به او رسيده بود. ولي او پشت گوش فراخ و گشاد باز بود. زندگي را به لوطي گري و بذل و بخشش به مردم فقير و دوست و رقيق مي گذراند. او با ريخت و پاش و بذل و بخشش، همه' ميراث پدري را به توپ بسته بود، ولي هنوز زني در زندگي او پيدا نشده بود و سر و ساماني نداشت.
از روزي كه وكيل و وصيّ حاجي صمد شد، زندگي او رنگ تازه اي گرفت. از يك طرف خود را زير دِين مرده مي دانست و از طرف ديگر دل به عشق مرجان باخته بود. كسي كه توي مال خودش توپ بسته بود، حالا از صبح زود كه بلند مي شد به فكر اين بود كه چطور درآمد املاك حاجي را زياد كند. زن و بچه’ حاجي را به خانه اي كوچكتر برد و خانه, شخصي حاجي را كرايه داد. براي بچه ها معلّم سرِ خانه گرفت. دارايي حاجي را به گردش انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي شد.
ديگر داش آكل از شبگردي و قُرُق كردن چهارسو كناره گرفت. داش ها و لات ها براي او لُغُز مي خواندند و در قهوه خانه توي كوك او مي رفتند. ديگر حناي او رنگي نداشت و كسي برايش تره هم خرد نمي كرد، ولي او به روي خودش نمي آورد. او ديگر جز به مرجان به هيچ چيز ديگري فكر نمي كرد.
شب ها خوابش نمي برد. براي سرگرمي يك طوطي خريده بود. جلوِ قفس طوطي مي نشست و با طوطي درد و دل مي كرد. اگر داش آكل مرجان را خواستگاري مي كرد البتّه به او مي دادند، امّا او نمي خواست پايبند زن و فرزند بشود. به علاوه خيال مي كرد كه اگر دختري را كه به او سپرده اند بگيرد، نمك به حرامي كرده است. از همه بدتر، وقتي زخم هاي جوش خورده’ صورتش را مي ديد، وقتي به پوست پايين كشيده’ گوشه’ چشمش نگاه مي كرد، با صداي بلند با خود مي گفت:
" شايد او مرا دوست نداشته باشد. بلكه شوهر بهتري پيدا كند ... مرجان ... مرجان ... تو مرا كشتي ... به كه بگويم؟ مرجان ... مرجان ... عشق تو مرا كشت ... "
آنوقت اشك در گوشه’ چشمانش جمع مي شد، و همين طور كه نشسته بود، خوابش مي برد.

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

هفت سال گذشت. داش آكل از پرستاري و جانفشاني درباره’ زن و بچّه’ حاجي ذرّه اي فرو گذار نكرد تا بچّه هاي حاجي از آب و گل در آمدند. سر انجام آنچه نبايد بشود، شد و براي مرجان شوهر پيدا شد. آن هم شوهري پيرتر و بدگل تر از داش آكل.
داش آكل خم به ابرو نياورد و با خونسردي مشغول تهيّه’ جهاز شد. مجلس عقدكنان بزرگي برپا كرد، زن و بچّه’ حاجي را دوباره به خانه شخصي خودشان برگرداند. اتاق ارسي دار بزرگ را براي جشن آماده نمود و همه’ كلّه گنده هاي شيراز را دعوت كرد.
وقتي كه مهمانها گوش تا گوش اتاق نشسته بودند، داش آكل با هما سر و وضع داشي قديمي اش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده، اَر خُلُق راه راه، شب بند قدّاره، شال جوزه گره، شلوار دبيت مشكي، مَلِكي كارِ آباده، و كلاه طاسوله’ نونوار، با دفتر و دستك وارد شد و با قدمهاي بلند رفت جلوِ امام جمعه ايستاد و گفت:
" حاجي خدا بيامرز وصيّت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت. پسر كوچكش كه پنج ساله بود، حالا دوازده سال دارد. اين هم حساب و كتاب حاجي. تا امروز هرچه خرج با مخارج امشب را خودم داده ام حالا ديگر ما سي خودمان، آن ها هم سي خودشان ... "
آن گاه بغض گلويش را گرفت و بدون آن كه ديگر چيزي بگويد، سرش را زير انداخت و با چشمهاي اشك آلود ار در بيرون رفت. در كوچه نفس راحتي كشيد. احساس كرد كه دوباره آزاد شده. ولي دل او شكسته و مجروح بود. تنگ غروب بود. سرش درد مي كرد. از رفتن به خانه’ خودش مي ترسيد. چند شعري با خود زمزمه كرد، ولي حوصله اش سر رفت و دوباره خاموش شد. هوا تاريك شده بود كه به محلّه’ سردزّك رسيد. آن جا پاتوغ قديمي اش بود. روي سكّويي نشست و چپقش را در آورد و چاق كرد. ناگهان سايه’ تاريكي را ديد كه از دور به سوي او مي آيد. همين كه سايه نزديكتر شد داش آكل را ديد و گفت:
" لولو لوطي لوطي را سر شب تار مي شناسه. "
داش آكل كاكا رستم را شناخت. بلند شد، دستش را به كمرش زد و گفت:
" ارواي باباي بي غيرتت، تو خيال كردي خيلي لوطي هستي؟ "
" كاكا رستم جلو آمد و با مسخرگي گفت:
" خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اين طرف ها په پيدات نيست ... اِ اِم شب، خاخانه’ حاجي ع ع عقدكنان است، مگ توتو را راه نه نه ... "
داش آكل حرفش را بريد و با عصبانيّت گفت:
" خدا تو را شناخت كه نصف زبان بت داد، آن نصفه را هم من امشب مي گيرم."
هر دو قمه’ خود را بيرون كشيدند. داش آكل سر قمه را به زمين كوفت و گفت:
" حالا يك لوطي مي خواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد!"
كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد، ولي داش آكل آنچنان به مچ او زد كه قمه از دستش پريد.
از سر و صداي آنها دسته اي از رهگذران به تماشا ايستادند. داش آكل با لبخند گفت:
" برو، برو بردار امّا به شرطي كه اين دفعه قرص تر نگهداري، چون امشب مي خواهم خرده حسابهايم را با تو پاك بكنم! "
كاكا رستم با مشت گره كرده جلو آمد و هر دو با هم گلاويز شدند.تا نيم ساعت روي زمين مي غلتيدند.عرق از سر و رويشان مي ريخت،ولي هيچ كدام پيروز نمي شدند. در اين گير و دار، سرِ داش آكل به سختي روي سنگ فرش كوچه خورد و بيحال شد. كاكا رستم هم طاقتش تمام شده بود. ناگهان چشمش به قمه’ داش آكل افتاد كه نزديك او، در زمين فرو رفته بود. به هر زوري بود آن را از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد! تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را از زمين بلند كردند و او را در حالي كه چكّه هاي خون به زمين مي ريخت به خانه بردند.
فردا صبح، پسر حاجي كه از زخمي شدن داش آكل خبردار شده بود به احوالپرسي او آمد. داش آكل با رنگ پريده در رختخواب افتاده بود و كف خونين از دهانش بيرون مي آمد. چشم هايش تار شده بود و به دشواري نفس مي كشيد. در حال نيمه بي هوشي پسر حاجي را شناخت و با صداي نيم گرفته’ لرزان با او گفت:
" در دنيا ... همين يك طوطي را ... داشتم ... جان شما ... جان طوطي ... او را بسپريد ... به ... " ناگهان خاموش شد و از حال رفت، و ديگر به هوش نيامد.
همه’ اهل شيراز برايش گريه كردند. پسر حاجي طوطي را به خانه برد. عصر همان روز وقتي مرجان طوطي را جلوش گذاشته و به رنگ آميزي پر و بالش خيره شده بود، ناگهان طوطي با لحن داشي گفت:
" مرجان ... مرجان ... تو مرا كشتي ... به كه بگويم ... مرجان ... عشق تو ... مرا كشت. "
اشك از چشم هاي مرجان سرازير شد.

پايان

گريه نكنين بابا، قصّه بود

Friday, April 11, 2003

بفرماييد وبلاگ: بلاگ اسکای

Thursday, April 10, 2003

چه سخت است در ميان جمع بودن، ولي در گوشه اي تنها نشستن

Wednesday, April 09, 2003


ميشناسيش؟



سهراب

Wednesday, April 02, 2003

NG / April, 2002 :
٭ ما نه اولين ها بوديم ، نه آخرين ها
او بود كه شعله در مي انداخت و آتش به پا مي كرد .
كبريت كه كشيد دريچه ي شعله روشن شد .
سرك كشيديم ما مگر ببينيم كه آن سوي ما چيست .
نوربارانمان مي كرد اگر بودش .
اما قلم كه در دست مي گيريم ، مي بينيم كه هست .
اوست كه خانه را روشن كرده .