Wednesday, December 25, 2002

من به آغاز زمين نزديكم
نبض گلها را مي گيرم
.
.
من زنده شدم
خيلي وقت نيست

Monday, December 23, 2002

فال حافظِ شب يلدا

گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود ××××××× پيش پائي بچراغ تو ببينم چه شود
يارب اندر كنف سايه' آن سرو بلند ××××××× گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار ×××××××× گر فتد عكس تو بر نقش نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد ×××××××× من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گرمي اينست ××××× ديدم از پيش كه در خانه' دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي ××× تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت ×××× حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
اومدم

Saturday, December 21, 2002

وقتي فن سي پي يو از كار مي افته، سي پي يو منفجر مي شه :((

××××××××××××××××××××


بعضيا مترجم مي خواستن مي گفتن بيا كنسرت;)


××××××××××××××××××××


چهارشنبه 27/9/1381


××××××××××××××××××××


اي وسعت پر غوغا
با خود چه داري كه اينچنين با وقار لاجورديت در سياهي شبانه ات رازهاي پنهان را آشكار مي كني


شب يلدا

Monday, December 16, 2002

اگر يك وقت به فكر بازگشت به زمين افتادي
-كه حتما مي افتي چون مجبوري- مواظب باش كه خيلي به زمين نزديك نشي،
با نزديك شدن به زمين از كمبود فضا حسرت مي خوري و جايِ خالي و پاكي در زمين پيدا نمي كني.
شقايق در غروب مه گرفته' كوهستان زانوي غم بغل كرده و پونه، بويش را به جويبار نمي بخشد. بلبل نمي خواند و در ميان سينه ها قلبي آهنين وجود دارد كه با صداي نبض ننگينش فقط براي
پيشرفت آهن مي تپد.

بگو
بگو اي صبور آسمانها
بگو در ديار سكوت،
كدام خاطره را با اشتياق زمزمه مي كني؟
در قلب تاريك فضا،
در مدار طولانيت،
كوله بار تجربه' ساليانت را از چه انباشته اي؟
بگو
چرا به اينجا مي آيي؟

Sunday, December 15, 2002

يك كپي از وبلاگ جارچي:

دختر شمالي يا همان "ريحان " كه به نظر من يكي از لطيفترين و زيباترين قلمها ( شما بخوانيد كيبورد ) در وبلاگشهر متعلق به اونه ، خيلي وقته سراغ جارچي رو نگرفته . ريحان كه در وبلاگش به همراه آدم برفي مي نويسه ، ظاهرا اين روزا در تدارك برنامه كنسرتي هم بوده . ضمنا بهتره در ارسال مطالب وبلاگش دقت بيشتري روي يونيكد داشته باشه

مخلص - كوچه رند

17:49| سعيد

Saturday, December 14, 2002

عمر خود را مي كشم، لحظه ها را، روزها را مي كشم..
لحظه هايي را كه هرگز بر نمي گردد ديگر
لحظه لحظه كندن تك برگهاي زرد تقويم زمان، كار دستهاي سرد و بيجان من است.
روزهايي كه در تلاش كشتن هر لحظه خويشتن را مي كشم.
زندگي كردن براي چيست، كيست؟
زندگي بي دليل، وقتي دست كوتاه است و خرما بر نخيل.

@

Thursday, December 05, 2002

عيدتون مبارك

Wednesday, December 04, 2002

صداي شرشر باران مي آيد. نه، صداي تِك تِك باران گوشم را نوازش مي دهد. آنهايي كه مي گويند باران، صدايش شرشر است خوب به بارِشش گوش نكرده اند. در را باز مي كنم تا بوي باران تا عمق سينه ام رسوخ كند. گربه, چاقم خودش را لوس مي كند و پهلويش را به پاهايم مي مالد.
از پلّه هاي ايوان سرازير مي شوم. وسط حياط ايستاده ام. به آسمان نگاه مي كنم. يك قطره, درشت باران، درون چشمم جا خوش مي كند. صورتم خيس شده پا برهنه روي كاشي حياط ايستاده ام. آسمان سرخ است.
ديگر طاقت ندارم. فرياد مي زنم. ضجّه مي كشم. مي خواهم عقده هاي محبوس در دلم را آزاد كنم. چه سنگ صبوري بهتر از باران؟ چه شوينده اي زلالتر از اين اشك خدا؟ موهايم خيس شده اند و به سرم چسبيده اند. مي گويم " بزن باران. بريز باران. بشوي باران. "
تو بزن شايد آهنگ ضربه ات لالايي اي بشود براي كودكان گرسنه’ شهرم. تو ببار شايد باريدنت باران گناه دلم را بند آورد. تو ببار شايد نابود شوم و چشمان حريصم، حريصتر نشوند. اي اشك خدا بريز. بر ستگ سخت جهالت و تعصّب فرود آ.
سراپاي وجودم خيس شده است. بغض گلويم را فشار مي دهد. نمي دانم گريه كنم يا مثل شير دوباره به آسمان زل بزنم؟ مرد گريه مي كند؟ نمي توانم جلوي بغضم را بگيرم. بغضم مي تركد.
گربه ام خميازه مي كشد. كمي سبك شده ام. باران همچنان مي بارد. مي شويد. اي كاش همه چيز را مي شست. فقر را. تزوير را. تظاهرها را. و ...
در تب مي سوزم. دستمال خيسي پيشانيم را پوشانده. مي سوزم. مي خندم. پاك شده ام؟ خدا كند. هذيان مي گويم. باران همچنان مي بارد. صداي تِك تِكش را مي شنوم.

نوشته شده توسط چكاوك

Tuesday, December 03, 2002

يه سنگ افتاد سه تا كفتر پريدن
شغالا سر رسيدن
يكي شونو دريدن
به ناگهون غوغا شد
سر خوردنش دعوا شد
شغالا به هم پريدن
سينه’ همو دريدن.
آره
چكاوك برنده مسابقه قصه 99 كلمه اي

Saturday, November 30, 2002

اينجا كجاست؟


روز پنجم خلقت


Tuesday, November 26, 2002

آفرّين حسين

Monday, November 25, 2002

The Ball no question makes of Ayes and Noes
But Here or There as strikes the Player goes
And He that toss`d you down into the Field
He knows about it all- He knows - He knows

Friday, November 22, 2002

سبز قشنگترين رنگه، چون يعني آبادي
بنفش قشنگترين رنگه، چون يعني جلال
آبي قشنگترين رنگه، چون يعني عظمت و آرامش
قرمز قشنگترين رنگه، چون يعني شور
زرد قشنگترين رنگه، چون يعني تحرك
صورتي قشنگترين رنگه، چون يعني ملايمت
سياه قشنگترين رنگه، چون يعني بي انتهايي
سفيد قشنگترين رنگه, چون يعني پاكي

Thursday, November 21, 2002

لي لي, لي لي حوضك
مرغه رفت آب بخوره افتاد تو حوضك
يكي رفت درش بياره، افتاد و آب از سرش گذشت
يكي رفت كبابش كنه، باد از خاكسترش گذشت ...

Wednesday, November 20, 2002

در عشق دو ركعت است كه وضويش درست نيايد
الّا به خون

Sunday, November 17, 2002

پنجره ام رو به تهي باز شد
و من ويران شدم.

Friday, November 15, 2002

دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي بويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد

روزگار غريبي ست, نازنين
روزگار غريبي ست

و عشق را كنار تيرك راه بند تازيانه مي زنند

عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد

آنكه بر در مي كوبد شباهنگام، به كشتن چراغ آمده است

نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد

ابليس پيروز مست، سور عزاي ما را بر سفره نشسته است

خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد
خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد

Wednesday, November 13, 2002

سوال
با اجازه طراح تمپيلت يك كم رنگهاش رو عوض كردم

Monday, November 11, 2002

يه غروب،....... شب
انگار مِه ، صداها رو هم تو خودش حل مي كرد
اما، " صدايي كه مال اين نزديكيها نبود " نذاشت مِه و شب رو لمس كنه
و از دستش داد
چيز ديگه اي بدست آورد
اين بهتر بود
كوتاه بود
" مي ارزيد "

Sunday, November 10, 2002

به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

Thursday, November 07, 2002

ما نه افرادي مجزا، كه تجلي زمين هستيم، تجلي حيات.
نمي توانيم آن اندازه از زمين دور شويم كه خود را چندان از آن جدا ببينيم. ما همواره با حركات عظيم آن حركت مي كنيم، و رشد ما بخشي از رشد عظيم زمين است.
چه بارونييييييييي

Tuesday, November 05, 2002

يه ماه رمضون ديگه

Sunday, November 03, 2002

خيلي خيلي خيلي از خانم چشم عسلي به خاطر طراحي تمپليت تازه ام ,ممنونم,.دست شما درد نكنه.
من با تو زندگي مي كنم و تو نمي داني ، نمي بيني،نگاهم را و وجودم را كه مي لرزد.
تو نيستي و من همچنان با تو زندگي مي كنم. تو را در جاي جاي اتاقم لمس مي كنم،حضورت را مي بويم،حتي به نگا هت كه به چشمهايم خيره است لبخند مي زنم و تو نمي داني .
هرگز نفسم با نفست درآميخته نشد ولي من هر روز با تو نفس مي كشم.هر روز با تو مي آغازم.
تو را ماه ها نمي بينم ولي تو همان دايره زريني كه هر روز وجودم با گرماي وجودت از خود بيخود مي شود.
تو را نمي بينم اما با يادت مستم.من با تو زندگي مي كنم.
نوشته شده در ساعت12:41توسط يلدا

Saturday, November 02, 2002

كاش مي شد,
اما نمي شه!

اين مرامِ روزگاره
پرشين بلاگ دوباره اومد

Friday, November 01, 2002

And this I know: whether the one True Light
Kindle to love, or wrath consume me quite
One Glimpse of it within the Tavern caught
Better than in the Temple lost outright
*تولدت مبارك*

Tuesday, October 29, 2002

فرياد مي زنم؛
من چهره ام گرفته,
من قايقم نشسته بر خشكي؛
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
يكدست بي صداست,
من, دست من كمك ز دست شما مي كند طلب.

فرياد من شكسته اگر در گلو, وگر
فرياد من رسا,
من از براي راه خلاص خود و شما,
فرياد مي زنم.
فرياد مي زنم!
پرويز پرستويي

Sunday, October 27, 2002

آنچه انسان ها را از پاى در مىآورد، رنجها و سرنوشت نامطلوبشان نيست بلكه بىمعنا شدن زندگى است كه مصيبت بار است.و معنا تنها در لذت و شادمانى و خوشى نيست، بلكه در رنج و مرگ هم مىتوان معنايى يافت.
پرنده هاي قفسي
عادت دارن به بي كسي

عمرشونو بي همنفس
كز ميكنن كنج قفس


نمي دونن سفر چيه
عاشق دربدر كيه
هركي بريزه شادونه
فكر مي كنن خداشونه


يه عمره بي حبيبن
با آسمون غريبن


اين همه نعمت اما
هميشه بي نصيبن


تو آسمون نديدن
خورشيد چه نوري داره
چشمهء كوه مشرق
چه راه دوري داره


چه مي دونن به چي مي گن ستاره


چه مي دونن دنيا كيا بهاره


چه مي دونن عاشق مي شه چه آسون؛ پرنده زير بارون

با غصهء هركس گريستن,
و چون نسيم عاطفه بر پريشان خاطرات وزيدن.
در پاي ديوار كاهگل طعنه بر قصر سلطان زدن,
و به تاج بي آزاري هزار مرتبه از سليمان سلطانتر شدن.
سوختن و روشني بخشيدن,
نه بيهوده چون شمع قبور.
و روييدن و شكفتن,
نه بي حاصل چون گياه بام و تنور.
زندگي را به عشق ميمون ساختن,
و چهره را به عشق گلگون كردن.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد

شنبه، 27 مهر، 1381



جهان آكنده از زيبايي است
از زمين زير پاي تا آسمان بالاي سر
و از ابر و موج تا كاغذ ابر و باد
و از بيرنگي عشق
تا نقوش رنگارنگ شمشيرهاي دمشق
از تقارن مهيب شير
تا لطافت نگاه آهو
از افسون نظم تا نظام بي نظمي
از رياضيات كه شانهء زلف پريشان عالم است
تا نسيم شعر كه بيد مجنونِ دل را پريشان مي كند
همه جا نشاني از آن زيباست كه نامش اوست
كه نامش هوست
همه كائنات سرودخوان كه هو، هو
و آدميان فاخته سان كه كو، كو
زيبايي حقيقت است،
و حقيقت زيبايي است،
و هر دو عين وجودند،
و هر سه عين عشقند،
و هر چهار همان شادي مطلقند،
و هر پنج همان دل آدمي است كه چون پنجهء آفتاب
جامي از شراب نور به دست جهانيان مي دهد
دل آدمي،
اگر چون دهكدهء عالم جايگاه آب و ملك و دام و دد نباشد
خانهء عشق است
و آنچه چون اطاق هزار آينهء زليخا
به هر سو بنگرد،
جز جمال يوسف و يوسف جمال چيزي نمي بيند
¤ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط فرياد


چهارشنبه، 24 مهر، 1381



اوّلين شاعر جهان، هنگامی که تير و کمانش را کنار گذاشت تا آنچه را که به هنگام غروب خورشيد احساس کرده بود برای يارانش توصيف کند، بايد خيلی رنج کشيده باشد چون احتمالاً اين ياران، آنچه را که گفته بود به مسخره گرفتند ولی او باز تکرار کرد، چون هنر واقعی می خواهد هنرمند در آشکاريش بکوشد. هيچکس نمی تواند به تنهايی از زيبايی ای که درک می کند، لذّت ببرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد


دوشنبه، 22 مهر، 1381



زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:39 توسط فرياد


شنبه، 20 مهر، 1381



حافظ، روزت مبارك
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه’ توست
¤ نوشته شده در ساعت 22:37 توسط فرياد


پنجشنبه، 18 مهر، 1381



When you are joyous, look deep into your heart, and you shall find it is only that which has given you sorrow that is giving you joy.
When you are sorrowful look again in your heart, and you shall see that in truth you are weeping for that which has been your delight.
¤ نوشته شده در ساعت 18:37 توسط فرياد


پنجشنبه، 18 مهر، 1381



سلام
يه شروع ديگه
¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط فرياد


شنبه، 2 شهريور، 1381



با تشکر از همهء دوستای عزيزم که اينجا رو مي خونن، فرياد مجبوره يه مدت بره مرخصی، لطفاً منتظرش بمونين تا برگرده.ممنون. به اميدديدار.
¤ نوشته شده در ساعت 22:25 توسط فرياد


شنبه، 2 شهريور، 1381



دلهای شما در سکوت از اسرار روزها و شبها آگاه است.
اما گوشهای شما تشنهء شنيدن آن دانش قلبی در صوت و صداست.
شما دوست داريد آنچه را پيوسته در دل دانايتان بوده است در صورت کلمات نيز دريابيد
و چه خوش که چنين شوقی در شماست.
زيرا چشمهء پنهان روح شما بايد زمزمه کنان به سوی دريا سير کند
و گنجهای درون بی انتهايتان بايد که در پيش چشمهايتان ظاهر شود.


¤ نوشته شده در ساعت 22:19 توسط فرياد


شنبه، 2 شهريور، 1381



وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بين ما


که اين سو، پير مردی با سپيديهای مو
و هزاران بار مردن، رنج بردن
با خمی در قامت از، اين راه دشوار
که اين سو دستها خشکيده، دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پيچ در پيچ و هم هيچ


و گهگاهی دو خط شعری که گويای همه چيز است و خود ناچيز


وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی




¤ نوشته شده در ساعت 15:38 توسط فرياد


پنجشنبه، 31 مرداد، 1381



«بودن» را برگزيده ايم، اما «چگونه بودن» را کمتر انديشه کرده ايم.
«چگونه بودن» را دانستن، از آگاهی به «چرا بودن» برميخيزد. و آنان که آگاهی خويش را باور دارند ميدانند که چگونه بايد بود؛ که خوب بايد بود.
باور داران راستين «تکامل» بی گمان دانندگان راستين «چرا بودن» اند.
از آن پس «چگونه بودن» پاسخی نخواهد داشت جز در روند اين تکامل نقش خلاق و بي شائبه داشتن.
¤ نوشته شده در ساعت 19:49 توسط فرياد


سه شنبه، 29 مرداد، 1381



شبى كه آواى نىِ تو شنبدم -------- چو آهوى تشنه پى تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم -- نشانه اى از نى و نغمه نديدم
تو اى پرى كجايى -------------------------------- كه رخ نمى نمايى
¤ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط فرياد


دوشنبه، 28 مرداد، 1381



BEUTY is not a need but an ecstasy
Its not a mouth thirsting nor an empty hand stretched forth
But rather a heart enflamed and a soul enchanted
It is not the image you would see nor the song you would hear
But rather an image you see though you close your eyes and a song you hear though you shut your ears
Its not the sap within the furrowed bark nor a wing at tached to a claw
But rather a garden for ever in bloom and a flock of angels for ever in flight


BEUTY is life when life unvelis her holy face
But you are life and you are the veil
Beuty is eternity gazing at itself in a mirror
But you are eternity and you are the mirror
¤ نوشته شده در ساعت 18:51 توسط فرياد


يكشنبه، 27 مرداد، 1381



وقتى دوستِ شما سكوت مىكند قلب شما از گوش دادن به آواى قلب او نمىايستد. زيرا, در اقليم دوستى همهء انديشه ها,همهء آرزوها و همهء انتظارات بى هيچ كلمه اى به دنيا مى آيند و ميان دو دوست تقسيم مىشوند.
¤ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط فرياد


يكشنبه، 27 مرداد، 1381



هان ای شب شوم وحشت انگيز!
تا چند زنی بجانم آتش
يا چشم مرا زجای برکن
يا پرده ز روی خود فروکش ...
¤ نوشته شده در ساعت 22:21 توسط فرياد


جمعه، 25 مرداد، 1381



هر كجا هستم باشم,
آسمان مال من است,
پنجره, فكر, هوا, عشق, زمين مال من است.


چه اهميت دارد
گاه اگر مىرويد
قارچهاى غربت؟


¤ نوشته شده در ساعت 10:53 توسط فرياد


پنجشنبه، 24 مرداد، 1381



خوشا به حال آنان که اکنون گرسنه اند؛ زيرا که سير خواهند شد.
خوشا به حال آنان که اکنون گريانند؛ چرا که خواهند خنديد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:55 توسط فرياد


چهارشنبه، 23 مرداد، 1381



سکوت دردناک است. اما در سکوت است که همه چيز شکل می گيرد؛ و در زندگی ما لحظه هايی هست که تنها کار ما بايد انتظار کشيدن باشد. درون هر چيز؛ در اعماق هستی؛ نيرويی هست که چيزی را می بيند و می شنود که هنوز قادر به درکش نيستيم.هر چيز امروز هست از سکوت ديروز زاده شده.
¤ نوشته شده در ساعت 11:6 توسط فرياد


سه شنبه، 22 مرداد، 1381



از آنجا که به معجزه ايمان دارد؛ معجزات اتفاق می افتند.
از آنجا که مطمئن است انديشه اش می تواند زندگی را دگرگون کند؛ زندگيش شروع به دگرگونی می کند.
از آنجا که يقين دارد عشق را ملاقات خواهد کرد؛ عشق بر او ظاهر خواهد شد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:16 توسط فرياد


دوشنبه، 21 مرداد، 1381



کارِ ما نيست شناسايی « رازگل سرخ »
کار ما شايد اين است
که در « افسون گل سرخ » شناور باشيم
¤ نوشته شده در ساعت 10:56 توسط فرياد


پنجشنبه، 17 مرداد، 1381



اون روزا ما دلی داشتيم
واسه بردن جونی داشتيم
واسه مردن کسی بوديم ؛ کاری داشتيم
پائيز و بهاری داشتيم
تو سرا ما سری داشتيم
عشقی و دلبری داشتيم
واسه رفتن دلی داشتيم


* کسی اومد که حرف عشق رو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دريا زد *
¤ نوشته شده در ساعت 15:5 توسط فرياد


پنجشنبه، 17 مرداد، 1381



دوود می خيزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پايان می رسد افسانه ام؟



سهراب
¤ نوشته شده در ساعت 13:32 توسط فرياد


پنجشنبه، 17 مرداد، 1381



اول نام خدا
سلاااااااااااام به آغاز .......


ميشه نوشت ؟



و سلام به تو
اين مهمتره


من اومدم


راستی!
تابستون از نيمه گذشت. ازش رازی بودی ؟


برای بار اول بسه.
بدرود.
¤ نوشته شده در ساعت 12:38 توسط فرياد