Tuesday, November 28, 2006

مدتها به دنبال روزنه ای بود برای دیدن،
ولی عاقبت خانه ای ساخت برای ماندن،
در خانه پنجره ای بود برای دیدن.

07/09/85

Sunday, November 05, 2006



14/08/85

Monday, October 23, 2006

دلم برایت تنگ می شود
هرچند خیلی حس خوبی نداشتم

خدا حافظ رمضان امسال!

01/08/85

Tuesday, October 17, 2006

جبران خلیل جبران نویسنده مسیحی:
به عقیده من علی فرزند ابیطالب، نخستین کسی بود که با روح کلی جهان ارتباط برقرار کرد و با آن همنشین شد. او نخستین کسی بود که دو لبش آهنگ ترانه خدا را به گوش مردمی رساند که پیش از آن، این نغمه را نشنیده بودند.
عرب، حقیقت مقام و قدر علی را نشناخت تا آنکه از همسایگان عرب مردمی پارس به پا خاستند و فرق میان گوهر و سنگریزه را شناختند.

25/07/85

Saturday, October 07, 2006

شعر سهراب، همه نقاشی بود.
تولدت مبارک!

15/07/85

Friday, October 06, 2006

برای دیدن زیبایی باید زشتی را ندید. یا نه، دید و خود را به ندیدن زد. قباحت زشتی، هیچ جایی برای درخشیدن زیبایی نمی گذارد.

جمعه 14/07/85
چند سال قبل:

Friday, September 29, 2006

چهار سال از زمانی که این صفخه آغاز شد می گذرد. مدتی نتوانستم اینجا باشم، حالا هستم. هنوز نمی دانم چند نفر از آدمهایی که آن زمانها به اینجا سر می زدند باز هم می آیند. امیدوارم همه آن آدمها امروز خوشحالتر از آن زمانها باشند. چیزی بگویید تا بدانم کجایید.

جمعه 07/07/85

Saturday, September 16, 2006

احمقانه ترین شعاری که در همه عمرم شنیدم:

تهران، شهر اخلاق

20/06/85

Monday, September 11, 2006

سلامی چو بوی خوش آشنایی
من دوباره آمدم
تا بمانم

20/06/1385

Thursday, May 04, 2006

در نهایت شب
چشمانت را فروبند
اگر دوستی باشد
روشنی می آید.

Saturday, April 08, 2006


مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد
تا شب نوروز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیری با شگون خویشبشکفد
در ما و سر سبزی بر آردای
بهار ای میهمان ِ دیر آیند
هکم کمک این خانه آماده است
تک درخت ِ خانه ی همسایه ی ما هم برگ های تازه ای دادها ست
گاهگاهی همهمره پرواز ابری
در گذار بادبوی عطر نارس گل های وحشی
رادر نفس پیچیده ام
آزاداین همه می گویدم هرشباین
همه می گویدم هر روزباز
می آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار روشنی افروز

Thursday, March 23, 2006

Monday, March 20, 2006


در روزهاي آخر اسفند
در نيم روز روشن
وقتي بنفشه ها را
با برگ و ريشه و پيوند و خاك
در جعبه هاي كوچك چوبين جاي مي دهند
جوي هزار زمزمه درد و انتظار
در سينه مي خروشد
و بر گونه ها روان
اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد هر كجا كه خواست
در روشنائي باران،
در آفتاب پاك

Saturday, January 21, 2006

گرم ٍ آفتاب ٍ آنروز
سرد ٍ برف ٍ امشب
دور ٍ آنجای ٍ غريب
دور ٍ اينجای ٍ آشنا