Monday, May 23, 2005

یه کم ناخنک
جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه تماشا کند. چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. وقتی نارسیس مرد، اوریادها ـ الهه های جنگل ـ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود. اوریادها پرسیدند: چرا می گریی؟دریاچه گفت: برای نارسیس می گریم.اوریادها گفتند: آه، شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی...و ادامه دادند: هر چه بود، با آنکه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.دریاچه گفت: مگر نارسیس زیبا بود؟اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود، هر روز در کنار تو می نشست.دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت:" من برای نارسیس می گریم، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد، می توانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خود را ببینم."برگرفته از کتاب کیمیاگر پائولو کو ئایو

Monday, May 16, 2005

سلام سلام

ميخوام يه کم بيشتر اينورا بيام آدم که نبايد اينقدر بي معرفت باشه بالاخره يه زماني فريادي بود و

پسورد ياهوم يادم نيومد. فعلا arash79_ir هستم :)

Sunday, May 15, 2005

برخیز و در را باز کن !
شاید بیرون درختی باشد
یا جنگلی باغی
یا شهری جادویی

برخیز و در را باز کن !
شاید شگی مزبله ها را می کاود
شاید چهره ای ببینی
یا برق نگاهی
یا منظر خیالی

برخیز و در را باز کن !
اگر مهی باشد
پراکنده می شود

برخیز و در را باز کن !
حتی اگر تنها
تاریکی دامن می گسترد
حتی اگر تنها
باد خلنده باشد
حتی اگر
هیچ چیز نباشد

برخیز و در را باز کن !
هیچ اگر نباشد
نسیمی در گذر است .

Monday, May 09, 2005

برای وصف خاطرات
کلمات را یکی یکی مزه کرد.
! همه تلخ بود

Sunday, May 01, 2005

سلاخی می گریست
به قناری کوچکی
دلباخته بود