Monday, December 29, 2003
Sunday, December 21, 2003
شب يلدا هميشه قشنگ بود. بوووووووود، ديگه نيست.
يكي از مزخرفترين شباي ساله كه هيچوقت منتظرش نيستم.
هميشه شب يلدا جايي بودم كه امسال نيستم نه به اين خاطر كه چند كيلومتر اونورترم، به اين دليل كه اونجا ديگه وجود نداره. نمي خوام هيچ شب يلدايي تو هيچ جمعي باشم.
آره خيلي مسخره ست، همه مي گن يه پير زن كه عمرشو كرده بود مرده. آره فقط همين
همين
همين
همين
همين
همين
همين
همين
يه آدم معمولي كه هم خوبي داشت هم بدي.
ولي من يه قسمت بزرگ از گذشته ام رو از دست دادم، خيلي چيزاااااااااااااااااا از گذشته و حالي كه ديگه نيست.
ديروز گفت: مواظب خودت باش، تند نريا! قول بده! خدا حافظ
خدا حافظ
فقط همين؟
يكي از مزخرفترين شباي ساله كه هيچوقت منتظرش نيستم.
هميشه شب يلدا جايي بودم كه امسال نيستم نه به اين خاطر كه چند كيلومتر اونورترم، به اين دليل كه اونجا ديگه وجود نداره. نمي خوام هيچ شب يلدايي تو هيچ جمعي باشم.
آره خيلي مسخره ست، همه مي گن يه پير زن كه عمرشو كرده بود مرده. آره فقط همين
همين
همين
همين
همين
همين
همين
همين
يه آدم معمولي كه هم خوبي داشت هم بدي.
ولي من يه قسمت بزرگ از گذشته ام رو از دست دادم، خيلي چيزاااااااااااااااااا از گذشته و حالي كه ديگه نيست.
ديروز گفت: مواظب خودت باش، تند نريا! قول بده! خدا حافظ
خدا حافظ
فقط همين؟
Sunday, December 14, 2003
Friday, December 12, 2003
Tuesday, December 09, 2003
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما اينست كه علاف باشيم تو اين دنيا
حالا كمتر يا بيشتر مفيد يا مضر باشيم براي چيزي كه خودشم چيزي نيست
خلاصه: هيچي
كار ما اينست كه علاف باشيم تو اين دنيا
حالا كمتر يا بيشتر مفيد يا مضر باشيم براي چيزي كه خودشم چيزي نيست
خلاصه: هيچي
Friday, December 05, 2003
Saturday, November 29, 2003
Friday, November 21, 2003
Friday, November 14, 2003
Thursday, November 13, 2003
همه ي ما، روزگاري كودك بوده ايم و بيشترمان، بخشي از ساعتهاي كودكي مان را، بدون شك، پاي تلويزيون و برنامه هاي كودك و سريالهاي شبانه اش گذرانده ايم. انقدر كه هنوز هم وقتي دور هم جمع مي شويم، گاهي اوقات با ذوق و شوق از خاطرات روزهايي مي گوييم كه با لذت، تنسي تاكسيدو يا الفي اتكينز را نگاه مي كرديم و آرزو مي كرديم اي كاش ما هم مي توانستيم مانند بامزي با خوردن يك شيشه عسل به چنان قدرتي برسيم.. گاهي وقت ها هم البته به حال دل هاج بيچاره افسوس مي خورديم كه مادرش را نمي يافت و همين طور سباستين بينوا و سگ با وفايش بل و... .
Thursday, November 06, 2003
Wednesday, November 05, 2003
Saturday, November 01, 2003
Thursday, October 30, 2003
360 كيلومتر اون ورتر، كم بارون مياد ... اما هر بار دلت تنگِ اين شهرِ سبزِ فسقليِ بارونيمون شد، چشماتُ ببند، خودت رو تو شلوغ ترين نقطه’ شهر ببين و واسه اونايي كه ميدوني دلشون برات تنگ مي شه، دست تكون بده ...
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
هزاران سال هم بگذره، هيچ وقت خدا حافظي كردن ياد نمي گيرم!
اصلا چرا خدا حافظي؟!...
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
جاهاي پا را روي دل هاي شني مي توان پر كرد.
مي توان!
ولي مهرباني ها هيچ وقت پر نمي شوند.
جايشان هميشه خالي مي ماند. هميشه!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
توي زندگي اتفاق
هميشه هست خوب و بد!
دوستي يكي از خوب ترين اتفاقهاي زندگي هر كسي است.
خوشحالم كه دوستي مثل تو
پيدا كردم.
تو چي؟
فرياد: ما بيشتر
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
راه دوري نمي روي
به يادگار
براي وداعي نه چندان دردناك
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پاييز 82
براي يك خدا حافظي لذيذ!!
موفق باشي رفيق
8/8/82 دوستان نوشتند.
هزاران سال هم بگذره، هيچ وقت خدا حافظي كردن ياد نمي گيرم!
اصلا چرا خدا حافظي؟!...
جاهاي پا را روي دل هاي شني مي توان پر كرد.
مي توان!
ولي مهرباني ها هيچ وقت پر نمي شوند.
جايشان هميشه خالي مي ماند. هميشه!
توي زندگي اتفاق
هميشه هست خوب و بد!
دوستي يكي از خوب ترين اتفاقهاي زندگي هر كسي است.
خوشحالم كه دوستي مثل تو
پيدا كردم.
تو چي؟
فرياد: ما بيشتر
راه دوري نمي روي
به يادگار
براي وداعي نه چندان دردناك
پاييز 82
براي يك خدا حافظي لذيذ!!
موفق باشي رفيق
8/8/82 دوستان نوشتند.
Tuesday, October 28, 2003
Saturday, October 25, 2003
Thursday, October 23, 2003
Tuesday, October 21, 2003
Monday, October 20, 2003
Friday, October 17, 2003
Wednesday, October 15, 2003
Tuesday, October 14, 2003
Sunday, October 12, 2003
غولها سر به زمين مي سايند
پـاي در پـيـش مبـادا بـنـهـيــد
چشمها در ره شب مي پايـند
تكيه گاهم اگر امـشب لـرزيـد
بـايـدم دسـت به ديـوار گرفـت
با نفس هاي شبم پيونديست
قصـه ام ديـگـر زنــگـار گـرفـت
سهراب
.Shirin Ebadi: I am a Musilim, so you can be a Muslim and support democracy
Saturday, October 11, 2003
شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست شكست
Thursday, October 09, 2003
Tuesday, October 07, 2003
بسياري مضمون شعرهاي او را راهنما و فلسفه ي زندگي خود قرار داده اند. بسياري ديگر به تقليد از او شعرهاي كم مايه و ميان مايه گفته اند, اما البته به هيچ وجه به پايه ي شعري او نرسيده اند.
75 سال پيش، 15 مهر ماه 1307، سهراب سپهري متولد شد.
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آبتني كردن در حوضچه ي اكنون است
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آبتني كردن در حوضچه ي اكنون است
Sunday, October 05, 2003
Tuesday, September 30, 2003
هر كه را ديدم دردي بزرگ داشت و آنان كه نداشتند به دنبالش بودند براي فراموش كردن دردهاي كوچك. شايد كه بيدردي دردناكتر بود. و آن درد " او " بود كه از درد بودنش بيشتر شنيدم تا درمان. كه همه خاطره اي ترياكوار از " او " داشتند كه فصل بود و اگر وصل بود ..................................................................
Monday, September 29, 2003
نصرالدين برنامه ريزي كرد كه در ساعت 2 بعدارظهر سخنراني كند، و چنين انتظار مي رفت كه پيروزي بزرگي باشد: هزاران صندلي فروخته شده بود و بيشتر از هفتصد نفر بيرون مانده بودند تا از راه تلويزيونهاي مداربسته، سخنراني را تماشا كنند.
سر ساعت 2 بعد از ظهر، يكي از دستيارهاي نصرالدين وارد شد و گفت، به دلايل اجتناب ناپذير سخنراني با تاخير شروع مي شود. بعضي ها با خشم از جا بلند شدند پولشان را پس گرفتند و رفتند. با وجود اين هنوز تعداد زيادي در داخل و خارج تالار سخنراني باقي ماندند.
تا ساعت 4 بعد از ظهر، استاد صوفي هنوز ظاهر نشده بود و مردم كم كم پولشان را از اتاقك بليت فروشي پس مي گرفتند و مي رفتند. وقتي ساعت 6 شد از هزار و هفتصد نفر اوليه كمتر از صد نفر باقي ماندند.
در آن هنگام، نصرالدين وارد شد. به شدت مست به نظر مي رسيد و مشغول خوش و بش با زن جوان و زيبايي شد كه در رديف جلو نشسته بود.
مردمي كه مانده بودند، كم كم احساس حيرت و خشم كردند. اين مرد چطور مي توانست اينطور رفتار كند، در حالي كه 4 ساعت تمام آنها را منتظر گذاشته بود؟ زمزمه هاي مخالفتي برخاست، اما استاد صوفي آن ها را نشنيده گرفت. با صداي بلند به گفتن اين موضوع ادامه داد كه آن زن جوان چه قدر دلفريب است، و از او دعوت كرد با او به سفر برود.
نصرالدين پس از نفرين كردن كساني كه شكايت مي كردند، سعي كرد از جايش برخيزد، اما محكم روي زمين افتاد. تعداد ديگري با بيزاري تصميم گرفتند آن جا را ترك كنند. مي گفتند اين فقط شيادي است، و خبر اين نمايش فاسد را به روزنامه ها مي گويند.
فقط نه نفر باقي ماندند. همين كه آخرين گروه تماشاگران خشمگين آن جا را ترك كرد، نصرالدين از جايش برخاست. كاملا هوشيار بود، چشمهايش مي درخشيد و فضايي از خِرَد و قدرت پيرامونش را گرفته بود. گفت: در ميان شما، آن ها كه مانده اند، همان هايي هستند كه سخن من را مي شنوند. شما دو تا از سخت ترين آزمون هاي راه روحاني را پشت سر گذاشته ايد: بردباري داشته ايد و منتظر لحظه ي موعود مانده ايد، و شهامت داشته ايد و از آنچه ديده ايد، نا اميد نشده ايد. به شماست كه درس خواهم داد.
" و نصرالدين راه و رسم صوفيان را به آنها آموخت. "
پائولو كوئيلو
سر ساعت 2 بعد از ظهر، يكي از دستيارهاي نصرالدين وارد شد و گفت، به دلايل اجتناب ناپذير سخنراني با تاخير شروع مي شود. بعضي ها با خشم از جا بلند شدند پولشان را پس گرفتند و رفتند. با وجود اين هنوز تعداد زيادي در داخل و خارج تالار سخنراني باقي ماندند.
تا ساعت 4 بعد از ظهر، استاد صوفي هنوز ظاهر نشده بود و مردم كم كم پولشان را از اتاقك بليت فروشي پس مي گرفتند و مي رفتند. وقتي ساعت 6 شد از هزار و هفتصد نفر اوليه كمتر از صد نفر باقي ماندند.
در آن هنگام، نصرالدين وارد شد. به شدت مست به نظر مي رسيد و مشغول خوش و بش با زن جوان و زيبايي شد كه در رديف جلو نشسته بود.
مردمي كه مانده بودند، كم كم احساس حيرت و خشم كردند. اين مرد چطور مي توانست اينطور رفتار كند، در حالي كه 4 ساعت تمام آنها را منتظر گذاشته بود؟ زمزمه هاي مخالفتي برخاست، اما استاد صوفي آن ها را نشنيده گرفت. با صداي بلند به گفتن اين موضوع ادامه داد كه آن زن جوان چه قدر دلفريب است، و از او دعوت كرد با او به سفر برود.
نصرالدين پس از نفرين كردن كساني كه شكايت مي كردند، سعي كرد از جايش برخيزد، اما محكم روي زمين افتاد. تعداد ديگري با بيزاري تصميم گرفتند آن جا را ترك كنند. مي گفتند اين فقط شيادي است، و خبر اين نمايش فاسد را به روزنامه ها مي گويند.
فقط نه نفر باقي ماندند. همين كه آخرين گروه تماشاگران خشمگين آن جا را ترك كرد، نصرالدين از جايش برخاست. كاملا هوشيار بود، چشمهايش مي درخشيد و فضايي از خِرَد و قدرت پيرامونش را گرفته بود. گفت: در ميان شما، آن ها كه مانده اند، همان هايي هستند كه سخن من را مي شنوند. شما دو تا از سخت ترين آزمون هاي راه روحاني را پشت سر گذاشته ايد: بردباري داشته ايد و منتظر لحظه ي موعود مانده ايد، و شهامت داشته ايد و از آنچه ديده ايد، نا اميد نشده ايد. به شماست كه درس خواهم داد.
" و نصرالدين راه و رسم صوفيان را به آنها آموخت. "
پائولو كوئيلو
Friday, September 26, 2003
Monday, September 22, 2003
Sunday, September 21, 2003
Saturday, September 20, 2003
Friday, September 19, 2003
زن زندگی شما کدوم ايناست؟
زن مدل هارد ديسک: همه چی يادش میمونه، تا ابد
زن مدل رم (RAM): از دل برود هر آن که از ديده برفت!
زن مدل ويندوز: همه میدونن که هيچ کاری رو درست انجام نمیده، ولی کسی نمیتونه بدون اون سر کنه
زن مدل اسکرين سيور: به هيچ دردی نمیخوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نمیره
زن مدل سِروِر (Server): هر وقت لازمش دارين مشغوله
زن مدل مولتیمديا: کاری میکنه که چيزهای وحشتناک هم خوشگل بشن
زن مدل سیدی درايو: هی تندتر و تندتر میشه
زن مدل ئیميل: از هر دهتا چيزی که میگه، هشتتاش بیخوده
زن مدل ويروس: به نام «عيال» هم معروفه. وقتی که انتظارش رو ندارين، از راه میرسه، خودش رو نصب میکنه و از همه منابعتون استفاده میکنه. اگر سعی کنين پاکش کنين، يک چيزی رو از دست میدين، اگه هم سعی نکنين پاکش کنين، دار و ندارتون رو از دست میدين!
زن مدل هارد ديسک: همه چی يادش میمونه، تا ابد
زن مدل رم (RAM): از دل برود هر آن که از ديده برفت!
زن مدل ويندوز: همه میدونن که هيچ کاری رو درست انجام نمیده، ولی کسی نمیتونه بدون اون سر کنه
زن مدل اسکرين سيور: به هيچ دردی نمیخوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نمیره
زن مدل سِروِر (Server): هر وقت لازمش دارين مشغوله
زن مدل مولتیمديا: کاری میکنه که چيزهای وحشتناک هم خوشگل بشن
زن مدل سیدی درايو: هی تندتر و تندتر میشه
زن مدل ئیميل: از هر دهتا چيزی که میگه، هشتتاش بیخوده
زن مدل ويروس: به نام «عيال» هم معروفه. وقتی که انتظارش رو ندارين، از راه میرسه، خودش رو نصب میکنه و از همه منابعتون استفاده میکنه. اگر سعی کنين پاکش کنين، يک چيزی رو از دست میدين، اگه هم سعی نکنين پاکش کنين، دار و ندارتون رو از دست میدين!
Wednesday, September 17, 2003
يه آقا كوروشي بود كه 9 سالش بود. از وقتي كه خيلي كوچيك بود، كوچيكِ كوچيكِ كوچيك، فقطِ فقطِ فقط مشغول خوندن و نوشتن بود. تو دنيا فقط علم بود كه اونو تحت تاثير قرار مي داد. ولي يه روز، يه جرقه، زندگيشو عوض كرد.
حالا اون به اميد كس ديگه اي زنده بود. يه دخترخانم هم سنش، به اسم " اِما واتسون " كه حالا سلطان قلبش بود. كوروش همه ي لحظات زندگيش رو به اون فكر مي كرد. "اِما" يه هنرپيشه بود، كسي كه نقش مقابل " هري پاتر " رو بازي مي كرد. نابغه ي ما داشت همه ي سعيش رو مي كرد كه با يه هنرپيشه ي مشهور تماس بگيره، ولي كسي اونو جدي نمي گرفت. خيلي ها تو دنيا مي خواستن با "اِما" ارتباط برقرار كنن و كوروش فقط يكي از اونها بود. زمان مي گذشت و كوروش حالا انگيزه ي ديگه اي براي مطالعه و تحصيل داشت. مي خواست خودش رو اونقدر بالا بكشه كه "اِما" اونو ببينه. براي اطرافياش اين حد شهرت طلبي خوشايند نبود، ولي اون چاره اي جز مشهور شدن، نداشت.
كوروش حالا 12 سالشه. ولي نگران تر از گذشته. چون " اِما " نه تنها كوروش رو نميشناسه، دلبسته ي هنر پيشه ي نقش " هري پاتر " هم شده. كوروش داره مي سوزه. چيكار كنه؟ ديگه نمي تونه ادامه بده. اين فشار، قلب كوچيكش رو مريض كرده. اون ميتونه از نبوغش استفاده كنه يا سوز عشق قلبش رو مي سوزونه؟

كوروش منتظر هر پيشنهاديه كه كمكش كنه.
حالا اون به اميد كس ديگه اي زنده بود. يه دخترخانم هم سنش، به اسم " اِما واتسون " كه حالا سلطان قلبش بود. كوروش همه ي لحظات زندگيش رو به اون فكر مي كرد. "اِما" يه هنرپيشه بود، كسي كه نقش مقابل " هري پاتر " رو بازي مي كرد. نابغه ي ما داشت همه ي سعيش رو مي كرد كه با يه هنرپيشه ي مشهور تماس بگيره، ولي كسي اونو جدي نمي گرفت. خيلي ها تو دنيا مي خواستن با "اِما" ارتباط برقرار كنن و كوروش فقط يكي از اونها بود. زمان مي گذشت و كوروش حالا انگيزه ي ديگه اي براي مطالعه و تحصيل داشت. مي خواست خودش رو اونقدر بالا بكشه كه "اِما" اونو ببينه. براي اطرافياش اين حد شهرت طلبي خوشايند نبود، ولي اون چاره اي جز مشهور شدن، نداشت.
كوروش حالا 12 سالشه. ولي نگران تر از گذشته. چون " اِما " نه تنها كوروش رو نميشناسه، دلبسته ي هنر پيشه ي نقش " هري پاتر " هم شده. كوروش داره مي سوزه. چيكار كنه؟ ديگه نمي تونه ادامه بده. اين فشار، قلب كوچيكش رو مريض كرده. اون ميتونه از نبوغش استفاده كنه يا سوز عشق قلبش رو مي سوزونه؟
كوروش منتظر هر پيشنهاديه كه كمكش كنه.
Tuesday, September 16, 2003
خوبه. نه بده.. عوض شو. نه ادامه بده. مي توني. نه نمي توني. بيخيال بابا حالا كه هستيم. چي چي رو بيخيال تكليف ما رو روشن كن. فعلا داره ميگذره. نبايد بگذره. خودش ميگذره. پس تو چيكاره اي؟ هيچكاره. نه خير همه كاره. كوبابا. ايناهاش. نه بابا ظاهرشه. نه خير. خوب حالا مهلت بده. مهلت كه اووووووووووووو، كي دادم. بالاخره چي مي گي؟ صبر كن ديگه. اينم صبر، حالا درسته؟ درسته.
Sunday, September 14, 2003
Saturday, September 13, 2003
خبري خوش!!! براي دانشجويان دانشگاه پيام نور رشت
سياوش بريراني از ترم ديگه همدانشگاهيتونه. چه شَوووووووووود
سياوش بريراني از ترم ديگه همدانشگاهيتونه. چه شَوووووووووود
Thursday, September 11, 2003
Wednesday, September 10, 2003
Tuesday, September 09, 2003
Monday, September 08, 2003
Sunday, September 07, 2003
چهاردهمين آوا
مستاجرن مستاجرهای قديم. قراردادشون رو ميبستن، اسباب کشی ميکردن و مواظب بودن اسباب و اثاثيه در و ديوار رو خراب نکنه، به موقع اجاره ماهيانه ميپرداختن و آخر قرارداد هم که ميشد خونه رو مثل روز اول تحويل صاحبخونه ميدادن.
امـــــا... ( يا به قول بعضی دوستان، آمــــا... )
مستاجرهای جديد خونه رو که گرفتن، قرارداد و اين مسايل ... اجاره ماهيانه ... تـــــــازه مگه خونه تحويل ميدن؟ خونه رو هم که از اين رو به اون رو ميکنن. اصلا خونه رو ميريزن و دوباره با کمال خودخواهی به سليقه خودشون ميسازن. طفلکی صاحبخونه هم که هيچی نميگه.
همه اينها رو گفتم تا برسم به اينجا که از صاحبخانه عزيزم (فرياد) تشکر و قدردانی کنم. ايشون دچار چنين مستاجری (آوا) شدن. تبريک يا تسليت و راهنماييهای لازم جهت ارشاد اين مستاجر (آوا) رو خودتون خدمتشون بفرماييد
مستاجرن مستاجرهای قديم. قراردادشون رو ميبستن، اسباب کشی ميکردن و مواظب بودن اسباب و اثاثيه در و ديوار رو خراب نکنه، به موقع اجاره ماهيانه ميپرداختن و آخر قرارداد هم که ميشد خونه رو مثل روز اول تحويل صاحبخونه ميدادن.
امـــــا... ( يا به قول بعضی دوستان، آمــــا... )
مستاجرهای جديد خونه رو که گرفتن، قرارداد و اين مسايل ... اجاره ماهيانه ... تـــــــازه مگه خونه تحويل ميدن؟ خونه رو هم که از اين رو به اون رو ميکنن. اصلا خونه رو ميريزن و دوباره با کمال خودخواهی به سليقه خودشون ميسازن. طفلکی صاحبخونه هم که هيچی نميگه.
همه اينها رو گفتم تا برسم به اينجا که از صاحبخانه عزيزم (فرياد) تشکر و قدردانی کنم. ايشون دچار چنين مستاجری (آوا) شدن. تبريک يا تسليت و راهنماييهای لازم جهت ارشاد اين مستاجر (آوا) رو خودتون خدمتشون بفرماييد
Saturday, September 06, 2003
Thursday, September 04, 2003
Tuesday, September 02, 2003
Saturday, August 30, 2003
Thursday, August 28, 2003
Wednesday, August 27, 2003
Tuesday, August 26, 2003
Sunday, August 24, 2003
Thursday, August 21, 2003
Monday, August 18, 2003
Wednesday, August 13, 2003
سر چشمه
در تاريكي چشمانت را جستم
در تاريكي چشمهايت را يافتم
و شبم پرستاره شد.
تو را صدا كردم
در تاريكترين شبها دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوي من آمدي.
با دستهايت براي دستهايم آواز خواندي
براي چشمهايم با چشمهايت
براي لبهايم با لبهايت
با تنت براي تنم آواز خواندي.
من با چشمهايت
انس گرفتم،
چيزي در من فروكش كرد
چيزي در من شكفت
من دوباره در گهواره كودكي خويش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانيم را باز يافتم.
در من شك لانه كرده بود.
دستهاي تو چون چشمه ئي به سوي من جاري شد
و من تازه شدم من يقين كردم
يقين را چون عروسكي در آغوش گرفتم
و در گهواره سالهاي نخستين به خواب رفتم
در دامانت كه گهواره رؤياهايم بود.
و لبخند آن زماني، به لبهايم برگشت.
با تنت براي تنم لالا گفتي.
چشمهاي تو با من بود
و من چشمهايم را بستم
چرا كه دستهاي تو اطمينان بخش بود
بدي، در تاريكي است
شبها جنايتكارند
اي دلاويز من اي يقين! من با بدي قهرم
و ترا بسان روزي بزرگ آواز مي خوانم.
صدايت ميزنم گوش بده قلبم صدايت مي زند.
شب گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه ميكنم،
از پنجره هاي دلم به ستارهايت نگاه مي كنم
چرا كه هر ستاره آفتابي است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشمهاي تو سرچشمه درياهاست
انسان سرچشمه درياهاست.
احمد شاملو
در تاريكي چشمانت را جستم
در تاريكي چشمهايت را يافتم
و شبم پرستاره شد.
تو را صدا كردم
در تاريكترين شبها دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوي من آمدي.
با دستهايت براي دستهايم آواز خواندي
براي چشمهايم با چشمهايت
براي لبهايم با لبهايت
با تنت براي تنم آواز خواندي.
من با چشمهايت
انس گرفتم،
چيزي در من فروكش كرد
چيزي در من شكفت
من دوباره در گهواره كودكي خويش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانيم را باز يافتم.
در من شك لانه كرده بود.
دستهاي تو چون چشمه ئي به سوي من جاري شد
و من تازه شدم من يقين كردم
يقين را چون عروسكي در آغوش گرفتم
و در گهواره سالهاي نخستين به خواب رفتم
در دامانت كه گهواره رؤياهايم بود.
و لبخند آن زماني، به لبهايم برگشت.
با تنت براي تنم لالا گفتي.
چشمهاي تو با من بود
و من چشمهايم را بستم
چرا كه دستهاي تو اطمينان بخش بود
بدي، در تاريكي است
شبها جنايتكارند
اي دلاويز من اي يقين! من با بدي قهرم
و ترا بسان روزي بزرگ آواز مي خوانم.
صدايت ميزنم گوش بده قلبم صدايت مي زند.
شب گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه ميكنم،
از پنجره هاي دلم به ستارهايت نگاه مي كنم
چرا كه هر ستاره آفتابي است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشمهاي تو سرچشمه درياهاست
انسان سرچشمه درياهاست.
احمد شاملو
Tuesday, August 12, 2003
Saturday, August 09, 2003
دوستاي عزيزم در يك اقدام غافلگيرانه براي فرياد جشن تولد گرفتن و پستونك نقره اي با روبان قرمز به پاس يك سال تلاش در راه به فنا كشيدن زبان فارسي به فرياد اعطا شد.
بدين وسيله از كليه ي دست اندر كاران و عوامل پشت صحنه و جلوي صحنه، تشكر و قدر داني مي نمايم.
مدير اطلاع رساني اداره كل روابط عمومي سايت معظم فرياد
در حاشيه: هر كي "بستني با آتيش" نخورده، مي تونه مزه اش رو بپرسه.
بدين وسيله از كليه ي دست اندر كاران و عوامل پشت صحنه و جلوي صحنه، تشكر و قدر داني مي نمايم.
مدير اطلاع رساني اداره كل روابط عمومي سايت معظم فرياد
در حاشيه: هر كي "بستني با آتيش" نخورده، مي تونه مزه اش رو بپرسه.
Thursday, August 07, 2003
Tuesday, August 05, 2003
Monday, August 04, 2003
Wednesday, July 30, 2003
Thursday, July 24, 2003
از وبلاگ ماهي سياه كوچولو:
● بيكاري بد درديه
اسمش آرش بود . بچه صومعه سرا بود ،وقت ديپلم هم از رياضي تجديد شد هم از فيزيك
اونوقت بود كه دور دانشگاه رفتن رو خط كشيد ، سربازيش كه تموم شد ، رفت دنبال
كاسبي اولش سخت نبود يه پولي بود يه ميدون تره بار و يه پير سراي رشت ، اما وقتي
پاي مامورهاي شهرداري به بساطش باز شد وضع فرق كرد بار اول فقط يه جريمه ساده بود
بار دوم توهين و ناسزا هم بود ، اما اين بار لگد مال شدن ميوه ها و توقيف دار و ندار ش .
شروع كردن دوباره سخت نبود اما به چه قيمتي ؟ آرش خسته شده بود از بيكاري از
بلاتكليفي شايد راه ديگري جلوي پاي خودش نمي ديد كه راهي هم نبود بعد از دستفرشي
او بايد چه مي كرد ؟
آرش خودش را حلق آويز كرد .
كاري كه فكر كرد تنها راه رهايي است....................و شايد بود .
داستان آرش داستان هر روز و هر لحظه همه ما جوانان ايراني است . داستاني كه شب و
روز در جاي جاي اين خاك تكرار و تكرار مي شود و هر روز يك يا هزاران جوان ايراني راه حلي
براي اين درد مي سازد چند نفر مثل آرش ؟
ساده از كنار اين داستان نگذريم ... اين داستان همه ماست.....................................
● بيكاري بد درديه
اسمش آرش بود . بچه صومعه سرا بود ،وقت ديپلم هم از رياضي تجديد شد هم از فيزيك
اونوقت بود كه دور دانشگاه رفتن رو خط كشيد ، سربازيش كه تموم شد ، رفت دنبال
كاسبي اولش سخت نبود يه پولي بود يه ميدون تره بار و يه پير سراي رشت ، اما وقتي
پاي مامورهاي شهرداري به بساطش باز شد وضع فرق كرد بار اول فقط يه جريمه ساده بود
بار دوم توهين و ناسزا هم بود ، اما اين بار لگد مال شدن ميوه ها و توقيف دار و ندار ش .
شروع كردن دوباره سخت نبود اما به چه قيمتي ؟ آرش خسته شده بود از بيكاري از
بلاتكليفي شايد راه ديگري جلوي پاي خودش نمي ديد كه راهي هم نبود بعد از دستفرشي
او بايد چه مي كرد ؟
آرش خودش را حلق آويز كرد .
كاري كه فكر كرد تنها راه رهايي است....................و شايد بود .
داستان آرش داستان هر روز و هر لحظه همه ما جوانان ايراني است . داستاني كه شب و
روز در جاي جاي اين خاك تكرار و تكرار مي شود و هر روز يك يا هزاران جوان ايراني راه حلي
براي اين درد مي سازد چند نفر مثل آرش ؟
ساده از كنار اين داستان نگذريم ... اين داستان همه ماست.....................................
Tuesday, July 22, 2003
Thursday, July 17, 2003
(قسمت دوم)
اون شب سراب و توفان تا صبح بيدار بودن و شب رو دست در دست به صبح رسوندن. خبر از دست دادن اموال پدر سراب را، اميد صاحب جديد اموال به اونها داده بود.
مدتي گذشت، اميد به سراب پيشنهاد ازدواج داد. اون كه ديگه جا و پولي براي زندگي نداشت به اجبار موافقت كرد...
سراب راهي نداشت و از تصميمي كه گرفته بود زجر مي كشيد ... اما توفان چيزي جز از دست دادن هستي خودش نمي ديد ...
احساس مي كرد كه سراب رهاش كرده و به خاطر تجملات عشق بي پايانشون رو ترك كرده ...
باد سردي شمع كنار توفان رو خاموش كرد و لرزه به بدن لاغر و فرسوده ي توفان نشوند. به درختي كه كنار قبر سراب بود تكيه داد ... و باز خودش رو به دست خاطرات تلخ گذشته سپرد ...
اون شب بارون هم مثل چشمهاي سراب و توفان مي باريد. رعد و برق هم مثل درون توفان خشمگين بود. سراب مثل هميشه قبل از خواب رفت به قصر عشقش ... ديدن پادشاه قلبش ... رو تخت كنار پاي توفان نشست سرش رو روي پاش گذاشت و با بارون كه از سقف چكه مي كرد همراهي كرد ... توفان سراب رو در آغوش كشيد بعد از نگاه عميقي به اعماق وجود سراب ... اشكهاش رو پاك كرد ، بلند شد و به بيرون رفت. نگاه توفان نگاه غريبي براي سراب بود ... ماتم جايي براي كلام نگذاشته بود و فقط نگاه آشفته و حيران توفان رو دنبال كرد ... بسته شدن در آغاز شب هجرت توفان بود ... شب جدايي ... سراب زير بارون دنبال سراب دويد، التماس كنان با همه ي وجودش فرياد زد:
نرو ... تنهام نذار ... مگه آدم مي تونه بدون زندگيش زندگي كنه؟؟!!... توفان ...
بغض بهش اجازه نداد ادامه بده، پاهاش هم ديگه توان دويدن نداشتن، سپيده ي صبح شاهد اشكها و شيونهاش بود ...
سراب بعد از ماهها در بستر بيماري بودن مقابل اميد ايستاد و به ازدواجي كه تنها راهش بود تن داد ...
براي سراب زندگي وجود نداشت. همه چيز مثل يه خواب وحشتناك بود ...
چندين سال مي گذره...
سراب يك برگ ديگه از دفتر خاطراتش رو سياه كرده بود كه ناگهان صداي در رو شنيد ... مي دونست اين موقع ظهر اميد نمي تونه پشت در باشه.
(ادامه دارد)
Wednesday, July 16, 2003
توجه! توجه! اينا رو نخونين منحرف ميشينا
فكر كردن هميشه هم خوب نيست! مخصوصا وقتي آدم مي دونه كارش منطقي نيست، ولي مي خواد انجامش بده چون " دلش مي خواد " چون مي خواد عرض زندگيش زياد باشه نه طولش. يه 10، 20 سال كه گذشت حسابي محافظه كار مي شيم پس تا وقتي تواناييش هست ... . نا گفته نماند 30، 40 ساله كه شديم افسوس مي خوريم كه كاش جووني هم تجربه حالا رو داشتيم و منطقي عمل مي كرديم.
شاعر مي فرمايد:
بزن به سيم آخر، ديوونه شو مثل ما
فكر كردن هميشه هم خوب نيست! مخصوصا وقتي آدم مي دونه كارش منطقي نيست، ولي مي خواد انجامش بده چون " دلش مي خواد " چون مي خواد عرض زندگيش زياد باشه نه طولش. يه 10، 20 سال كه گذشت حسابي محافظه كار مي شيم پس تا وقتي تواناييش هست ... . نا گفته نماند 30، 40 ساله كه شديم افسوس مي خوريم كه كاش جووني هم تجربه حالا رو داشتيم و منطقي عمل مي كرديم.
شاعر مي فرمايد:
بزن به سيم آخر، ديوونه شو مثل ما
Sunday, July 13, 2003
Friday, July 11, 2003
Wednesday, July 09, 2003
(قسمت اول)
با عصبانيت فرياد زد:
- تو نمي توني روحمون رو از هم جدا كني! بيا، بيا با هم بريم سرابم. تنهام نذار ...
چشمهاش رو بست، اشكهاش راهي براي جاري شدن پيدا كردن ... با انگشتهاش حروف روي سنگ قبر رو لمس كرد ... آروم زمزمه مي كرد:
- من رو هم با خودت ببر ...
شمعي را روشن كرد، لاي دفتر خاطرات كهنه سراب را باز كرد ...
در سكوت مطلق شب شروع به خواندن اولين صفحه كرد :
بابا از ديروز رفته بود شهر، قبلش بهم قول داده بود كه حتما تو قمار ببره و برام يه چيز خوب بياره.
روي تپه نزديك باغ گل مي چيدم و منتظر اومدنش بودم. از دور درشكه بابا رو ديدم. دويدم بغلش و گفتم: برام چي آوردي؟
بابا گفت: آهاي پسر بيا اينجا ببينم
با تعجب به پسري كه با لباسهاي پاره و كهنه و موهاي بلند جلو مي اومد نگاه كردم. موهاش رو زدم كنار تا مطمئن شم پسره يا دختر.
دستهام خشك شدن. چشمهاي سياه تر از شبش قلبم رو مي ترسوند ... التماس چشمهاش وجودم را آتيش زد... روح تشنه ام رو سيراب كرد...
خودم رو پيدا كردم ... !
هر وقت كه خورشيد جاي گرم خودش رو به دست ماه مي سپرد ريشه درخت عشق سراب و توفان قوي تر مي شد ...
توفان دفتر خاطرات رو بست كه مبادا اشك نوشته هاي دفتر رو پاك كنه.
خودش رو به دست خاطرات گذشته سپرد ...
به ياد روزهاي خوش افتاده بود ... اونروزها كه مادر سراب، فرشته نجات توفان زنده بود. اون هميشه توفان رو از كتكهاي پدر سراب نجات مي داد بهش غذا مي داد و اجازه مي داد در نبود پدر با سراب همبازي باشه. اما اون دوران كوتاه بود، بعد از مرگ مادر سراب زندگي توفان چيزي جز جهنم نبود. وجود سراب و عشق بينهايتشون بهش زندگي مي داد، قدرت جنگيدن مي داد ...
عشقشون هستي رو بيدار مي كرد، باعث افتخار هستي بود ... حرفهاي قلبشون لبهاي مرده سنگ رو به حركت در مي آورد و همصداي خودشون مي كرد ... فرياد سكوتشون عرش رو مي لرزوند.
يك شب كه پدر سراب طبق معمول هميشه رفته بود قمارخونه، سر همه اموال و دخترش بازي كرد و همه رو باخت.
لحظه باخت پدر لحظه مرگش هم بود ...
(ادامه دارد)
داني كوچولو:
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود.ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.پدر و مادر ترسيدند ساکی هم مثل بيش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند.اين بود که جوابشان هميشه نه بود؛ اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد.با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد.بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند. آن ها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره!
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود.ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.پدر و مادر ترسيدند ساکی هم مثل بيش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند.اين بود که جوابشان هميشه نه بود؛ اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد.با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد.بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند. آن ها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره!
Tuesday, July 08, 2003
Thursday, July 03, 2003
آوا شماره 9
امروز روز کنکورِ. برای بعضيها روز سرنوشت سازیِ.
ياد آقای اردشيری به خير. روحش شاد. حرفای جالبی درمورد کنکور ميزد.
خواهرم هم امروز کنکور داره. نميدونم استرسِ، نميدونم بی خوابیِ يا چيز ديگه؟ اما هر چی هست باعث شده امروز ساعت 6 از خواب بيدار شم و کلی سر ذوق بيام.
آبجی جونم موفق باشی
کوچه خلوتِ خلوتِ.
صدای گنجشکها تو صدای کولرها گم ميشه.
هر چند دقيقه يه بار يه کلاغ مياد، قارقاری ميکنه و ميره.
حيف که آپارتمانهای روبرو منظره رو از ما گرفتن. اما سرخابی طلوع رو ميشه تو سنگ مرمر سياهشون ديد.
صبح و طلوع هميشه قشنگ بوده برام. زندگی تو صبح موج ميزنه...
امروز روز کنکورِ. برای بعضيها روز سرنوشت سازیِ.
ياد آقای اردشيری به خير. روحش شاد. حرفای جالبی درمورد کنکور ميزد.
خواهرم هم امروز کنکور داره. نميدونم استرسِ، نميدونم بی خوابیِ يا چيز ديگه؟ اما هر چی هست باعث شده امروز ساعت 6 از خواب بيدار شم و کلی سر ذوق بيام.
آبجی جونم موفق باشی
کوچه خلوتِ خلوتِ.
صدای گنجشکها تو صدای کولرها گم ميشه.
هر چند دقيقه يه بار يه کلاغ مياد، قارقاری ميکنه و ميره.
حيف که آپارتمانهای روبرو منظره رو از ما گرفتن. اما سرخابی طلوع رو ميشه تو سنگ مرمر سياهشون ديد.
صبح و طلوع هميشه قشنگ بوده برام. زندگی تو صبح موج ميزنه...
Wednesday, July 02, 2003
Monday, June 30, 2003
Wednesday, June 25, 2003
ماهي سياه كوچولو:
انقلاب درد زايمان ملت است و چه در مورد زن باشد چه در مورد ملت از اسمش پيداست
كه سخت و توان فرساست و لذا عجيب نيست كه درد زايمان يك ملت نيز همراه با درد و رنج
و ريختن عرق و اشك و خون باشد.....
( محمد قاضي )
اضطر اب ؟ وحشت ؟ تعجب ...
هروز بيشتر از ديروز در وجودم موج مي زنه ، آينده چي قراره بشه ؟ادامه اين جريان
چيه؟ اون نقطه ايي كه قراره بهش برسيم و ازش بگذريم كجاست ؟
ما قراره تجربه تلخ پدر ها و مادر هامون رو تكرار كنيم ؟
انقلاب درد زايمان ملت است و چه در مورد زن باشد چه در مورد ملت از اسمش پيداست
كه سخت و توان فرساست و لذا عجيب نيست كه درد زايمان يك ملت نيز همراه با درد و رنج
و ريختن عرق و اشك و خون باشد.....
( محمد قاضي )
اضطر اب ؟ وحشت ؟ تعجب ...
هروز بيشتر از ديروز در وجودم موج مي زنه ، آينده چي قراره بشه ؟ادامه اين جريان
چيه؟ اون نقطه ايي كه قراره بهش برسيم و ازش بگذريم كجاست ؟
ما قراره تجربه تلخ پدر ها و مادر هامون رو تكرار كنيم ؟
Monday, June 23, 2003
آوا شماره 7
پسر کوچولوی شيطون اومد پيشم نشست. طبق معمول شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسيدن.
کلافه ام کرده بود، يه فکری…
يه کاغذ سفيد و چند تا مداد رنگی ميتونست لااقل برای چند دقيقه نجاتم بده.
- بيا اين کاغذ رو بردار واسم نقاشی بکش.
- باشه. ولی نگاه نکنيا!
با نگاهم تعقيبش ميکنم. ميره يه گوشه اتاق و پشت به من، طوری که انگار نميخواد از روش تقلب کنم، ميشينه.
فقط 2-3 دقيقه طول کشيد.
- خوب ببينم چی کشيدی. آفرين، چه خوشگله!
يه سر و چشم و يه چيزی مثل پيراهن بلند… شبيه يه آدم. از يه بچه 4 ساله بيشتراز اين هم انتظار نميره. با اينکه حدس زدنش سخت نيست، ميپرسم:
حالا بگو ببينم چی کشيدی؟
- خدا رو کشيدم.
- خدا رو؟! اما خدا رو که نميشه ديد.
فرياد ميزنه:
نه! من خدا رو ديدم. خدا کچله. مو نداره.
من تو خط خطی اين خطها گم شده بودم و اون...
پسر کوچولوی شيطون اومد پيشم نشست. طبق معمول شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسيدن.
کلافه ام کرده بود، يه فکری…
يه کاغذ سفيد و چند تا مداد رنگی ميتونست لااقل برای چند دقيقه نجاتم بده.
- بيا اين کاغذ رو بردار واسم نقاشی بکش.
- باشه. ولی نگاه نکنيا!
با نگاهم تعقيبش ميکنم. ميره يه گوشه اتاق و پشت به من، طوری که انگار نميخواد از روش تقلب کنم، ميشينه.
فقط 2-3 دقيقه طول کشيد.
- خوب ببينم چی کشيدی. آفرين، چه خوشگله!
يه سر و چشم و يه چيزی مثل پيراهن بلند… شبيه يه آدم. از يه بچه 4 ساله بيشتراز اين هم انتظار نميره. با اينکه حدس زدنش سخت نيست، ميپرسم:
حالا بگو ببينم چی کشيدی؟
- خدا رو کشيدم.
- خدا رو؟! اما خدا رو که نميشه ديد.
فرياد ميزنه:
نه! من خدا رو ديدم. خدا کچله. مو نداره.
من تو خط خطی اين خطها گم شده بودم و اون...
Sunday, June 22, 2003
يادم هست روزي را كه از من پرسيده بودي كه وسعت كره زمين چقدر است؟
جوابش را نمي دانستم... عددي بزرگ برايت شمردم و تو خنديدي... و پرسيدي راستي چه مقدار از اين كره بزرگ از آن توست؟!
خود جواب دادي هيچ!!...
از من پرسيدي راستي چرا ملتها، اقوام، زمين داران يكديگر را ميدرند؟ گفتي حال كه همه چيز واحدي دارد خانه، پارچه، سطح و....و...
واحد عشق چيست؟ دوست داشتن؟ من با چه مقياسي مي توانم بگويم دوستت دارم؟!... تا چه اندازه؟!...
از من پرسيدي آنگاه كه من و تو و بقول تو ما باشيم، ميزان دوست داشتنمان چه اندازه است؟
حال كه فكر مي كنم هنوز نمي دانم چقدر دوستت دارم... ولي مي دانم دوستت دارم!
از من پرسيده بودي حالا كه وسعت زمين را نمي داني... لااقل اندازه قلبت را بگو... و ميزان عشقت را؟!!..
پرسيدي قلب توبه چه اندازه است كه همة ما را دوست داري؟ مرا... تو را... و بقول تو ما را...
پرسيدي... چرا هيچ گاه با زبانم عشق را بيان نكرده ام؟ اما نگاهت هميشه عاشق بود؟
نمي دانم...
شايد مي خواهم وسعت عشقم را از اعماق وجودم بيابي...
از نگاهم...
بي حرفي...
بي كلامي...
جوابش را نمي دانستم... عددي بزرگ برايت شمردم و تو خنديدي... و پرسيدي راستي چه مقدار از اين كره بزرگ از آن توست؟!
خود جواب دادي هيچ!!...
از من پرسيدي راستي چرا ملتها، اقوام، زمين داران يكديگر را ميدرند؟ گفتي حال كه همه چيز واحدي دارد خانه، پارچه، سطح و....و...
واحد عشق چيست؟ دوست داشتن؟ من با چه مقياسي مي توانم بگويم دوستت دارم؟!... تا چه اندازه؟!...
از من پرسيدي آنگاه كه من و تو و بقول تو ما باشيم، ميزان دوست داشتنمان چه اندازه است؟
حال كه فكر مي كنم هنوز نمي دانم چقدر دوستت دارم... ولي مي دانم دوستت دارم!
از من پرسيده بودي حالا كه وسعت زمين را نمي داني... لااقل اندازه قلبت را بگو... و ميزان عشقت را؟!!..
پرسيدي قلب توبه چه اندازه است كه همة ما را دوست داري؟ مرا... تو را... و بقول تو ما را...
پرسيدي... چرا هيچ گاه با زبانم عشق را بيان نكرده ام؟ اما نگاهت هميشه عاشق بود؟
نمي دانم...
شايد مي خواهم وسعت عشقم را از اعماق وجودم بيابي...
از نگاهم...
بي حرفي...
بي كلامي...
Thursday, June 19, 2003
آوا شماره 5
بعدِ امتحان رفتيم از کافی نت جلوی علوم پايه کارت اينترنت بگيريم. حدودا ساعت 5:45 دقيقه بود. ديديم تو دانشگاه شلوغِ. بچه ها کنار هم وايساده بودن. اول عده شون کم بود. کم کم جمعيتشون بيشتر شد. خواستيم بريم، اما مادر بزرگ که فکر ميکرد داداشش تو دانشگاه ست گفت من ميمونم و موند. ما رفتيم. کتاب مادر بزرگ جا مونده بود. رفتيم که بهش بديم. بچه ها منسجمتر شده بودن. پشت ميله های دانشگاه برادران ايستاده بودن و فيلم ميگرفتن. از ما هم دعوت شد تو فيلمشون بازی کنيم! نميدونم بالاخره تونستيم واسشون ايفای نقش کنيم يا نه. خلاصه ... بچه ها شروع کردن به شعار دادن. ما هم کاری نميتونستيم بکنيم جز اينکه وايسيم و تماشا کنيم. چند باری هم بهمون تذکر دادن که رد شيد. نايستيد.بعضيا با لحن خوب و بعضيا با پر خاشگری. ديگه بچه ها نشسته بودن رو زمين و کف ميزدن. تو خيابون هم که داشت کم کمک شلوغ ميشد. بنا به دلايلی ديگه نتونستيم بمونيم و متاسفانه صحنه رو ترک کرديم. اميدوارم که بچه ها رو اذيت نکنن. خدا نگهدارشون باشه. |
Wednesday, June 18, 2003
يار دبستاني من --- با من و همراه مني --- چوب الف بر سر ما --- بغض من و آه مني --- حك شده اسم من و تو --- رو تن اين تخته سياه --- تركه ي بيداد و ستم --- مونده هنوز روتن ما --- دشت بي فرهنگي ما --- هرزه تموم علفاش --- خوب اگه خوب بد اگه بد --- مرده دلهاي آدماش --- دست من و تو بايد اين --- پرده هارو پاره كنه --- كي ميتونه جز من و تو --- درد مارو چاره كنه؟
يار دبستاني من --- با من و همراه مني --- چوب الف بر سر ما --- بغض من و آه مني
انگار اينورا هم يه خبري شد
گيل و ديلم: شب گذشته دو عدد كوكتل مولوتوف توسط عده اي به داخل مسجد فاطميه (رشت) پرتاب شده است. اين حادثه خساراتي نيز به مسجد وارد كرده است.
همچنين شب گذشته عده اي از جوانان روي پل كياشهر درساعت 11 شب اقدام به آتش زدن چند لاستيك كردند.
گيل و ديلم: شب گذشته دو عدد كوكتل مولوتوف توسط عده اي به داخل مسجد فاطميه (رشت) پرتاب شده است. اين حادثه خساراتي نيز به مسجد وارد كرده است.
همچنين شب گذشته عده اي از جوانان روي پل كياشهر درساعت 11 شب اقدام به آتش زدن چند لاستيك كردند.
Tuesday, June 17, 2003
Monday, June 16, 2003
آوا شماره 3
يه درخت خشک و بی برگ ميون کوير داغ توی ته مونده ذهنش نقش پررنگ يه باغ شاخه سبز خيالش سر به آسمون کشيد بر و دوشش همه پر شد از اقاقی سپيد زير ساية خيالی کم کَمک چشماشو بست ديد دو تا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست اولی گفت اگه بارون باز بباره تو کوير ديگه اما سر رسيده عمر اين درخت پير دومی گفت که قديما يادمه کوير نبود جنگل و پرنده بود و گذر زلال رود گفتن واز جا پريدن با يه دنيا خاطره اون درخت اما هنوزم تو کوير باوره يه درخت خشک و بی برگ ميون کوير داغ ... (حبيب) |