Thursday, January 04, 2007

روزهاست دست دلم چندا ن به نوشتن نرفته!
دیگر انگار عطش از خود به خود گفتن در من نیست . یا شاید دستها از واگو کردن آنچه باید باز مانده اند که بی تابی و بی قراری این دل وامانده مدتی است ورق و کاغذی را سیاه نمی کند. اما سفیدی این صفحه را انگار باید بلعید.
نمی شود سر به زسر انداخت و از کنارش گذشت بی هیچ جای پایی برش! صدایی - چیزی ازش
بی چشمداشتی صدایت می کند .فقط ... فقط. شاید حرفی – حکایتی – یادی – چیزی .
که انگار به قاموس کاغذ کفر است سفید ماندن!
من از راه دوری می آیم ! از راهی چنان دور که سنگ اگر بودم و سخت – حالا به اینجا صافم و صیقلی . از راهی چنان دور که بر بلندی باید ایستاد و بر انگشتان پا تا چیزی از خود بر آن یافت . چنان دور که سلانه سلانه اگر میامدی هم کوفتگیش را دامن دامن خواب نمی ربود.
مرا انگار دستی به این سو پرتاب کرده است. پرتاب.
پرت شده ام و خستگی از آمدن در من نیست ! از رسیدن گرد و غبار راه بر تن نمانده .
اینست که خط های دفتری را نمی توان سیاه کرد از خرج سفر. که بنشینی و بنویسی... هزار هزار روز و هزار هزار ساعت و هزار هزار دقیقه و کرور کرور چشم بر هم زدنی می کند به عبارتی .... که جمعش با آن چند تا بغض و آن دل سیر لبخند می شود .....
نه !....
نمی شود هیچ ازش نوشت انگار ! نمی شود ازش نوشت مانند چیزی که دارد اتفاق می افتد . نمی شود ازش نوشت مانند هیجان یک لحظه بی پایان.
نه !.....
می شود رفت- نشست و یکی از این دفترچه های رنگی زندگی را باز کرد و از رویش خواند یا شاید هم از رویش جریمه نوشت . هی نوشت و هی نوشت .
مانند چیزی که قبلا اتفاق افتاده باشد.مانند چیزی که یک بار حسش کرده باشی و امروز نشسته ای به مزمزه کردن لذت سرگیجه آور یک خاطره.
مانند یک کتاب تکراری عزیز که می شود هزار بار خواندش و نمی شود با یک شاهنامه دست دوم توی بساط آن طرف میدان سبز عوضش کرد .یا نمی شود کادو پیچش کرد و " تولدت مبارکی " بر صفحه اولش نوشت و با آرزوی جبرانش با تکه کیکی تقدیمش کرد .
مانند نفسی که کشیده باشی و قند توی دلت آب شده باشد که جایی آن میان گیر نکرده است .
مانند یک خاله بازی قدیمی شیرین که من کفشهای پاشنه بلند مامان را بپوشم و تو آن کت زهوار در رفته ی گشاد را و من آن چادر گل گلی سفید را سر کردم و برایت یک سبیل سیاه نقاشی کردم پشت آن لبهای کودکانه و تو شدی مرد مانند همه مرد های دیگر که سبیل دارند و نشستی کنارم تا برایت چای بیاورم و تو بگویی
" وقتی باید بیاوری نمی آوری که" و بخندی و من سرخ و سفید شوم و دستهایت را بگیرم تا حس بودن بدود توی تنم و تو بروی سر کار و نان بیاوری برای خانه تا من توی قابلمه های قرمز و زرد پلاستیکی برایت غدا بپزم و تو که خوردی بگویی " تو هم دست پختت خوب است ها ! " و من ذوق کنم که دوستم داری . و در آن صندوق سرخ را باز کنم و دخترک درونش را بگویم تا برایت - برایم برقصد و از شادی بودنمان دور خودش بچرخد!
نوشتن اینها تجدید خاطره ای را می ماند .
خاطره ای که یک بار زاده شده و زندگی کرده و شاید رفته و حالا دوباره از زیر خاک زمان بلند شده .
رستاخیز؟
خاطره ای که اول و آخر و قبل و بعدش را کسی - دستی - جایی نوشته باشد . نوشته و حالا فقط وقت خواندنش است . فقط!
وقت دوباره توی قالبش رفتن و بازی کردنش است . هرچند گهگاه دستی به سبیل سیاه تو و چادر من و چای و نانش برده باشیم .
مانند چیزی که هست و تو میدانی که چیست ولی کجا و کی اش را ....؟
مانند اتفاقی که هرچند کوچک و ظریف ولی انگار قبلا جایی بوده و تو دیده باشی اش .
چیزی در من می داند دارد چکا ر می کند . ولی چرا ؟!
چرایش را ......
نمی دانم ! نمی دانم ! نمی دانم !
انگار یک بار بوده ام و لحظه لحظه های این بازی را زندگی کرده ام .....
انگار یک بار بوده ام و لحظه لحظه های این زندگی را بازی کرده ام . کنار تو و همه آدم های این قصه . انگار یک بار پیش از این هم پشت پنجره اتوبوس سر این دخترک لپو را گذاشته ام روی شانه هایم و گفته ام مطمئن باش ! همه چیز درست می شود ! انگار هزار بار پیش از این دلم برای این آشنای روزی خیلی خیلی خیلی نزدیک – فقط اندازه یک پیچ ! – تنگ شده است.انگار کرور کرور بار تلفن زنگ زده و گفته ام دلم پشت دیوار برف توی جاده کوهین گیر کرده است .انگار بارها به جواب sms " کجایی؟" یک دوست ناگهان سر از سیصدو اندی کیلومتر آنطرف تر درآورده باشم تا خودم را پیش خودم از اتهام بی معرفتی ذره ای رهانیده باشم.
انگار ....
چقدر همه چیز آشنا ست .
آشنا . آشنا . آشنا . آشنا .آشنا ....


14/10/85