قرار نبود عشق هم مثل گيلاس و بوسه و عيدي اوّلش قشنگ باشد.
قرار نبود كسي سختش باشد بگويد دوستت دارم.
قرار نبود كسي به هواي شكستن دل ديگري بماند. قرار بود هر كس به هواي شكستن دل خودش بماند.
مريم حيدر زاده
Saturday, May 31, 2003
Friday, May 30, 2003
Thursday, May 29, 2003
بيا تو عطر گلُا، لونه كنيم
بيا رو لباي غمگين وفا
صداي گريه رو وارونه كنيم
بيا از پلّه’ نور بالا بريم
موي خورشيد خانومو، شونه كنيم
بيا با هم بشينيم گوشه’ عشق
رفتن تنهايي رو نگاه كنيم
غربت ساكتِ هر مسافرُ
به تماشاي هم آشنا كنيم
بيا تا آخر دنيا بخونيم
تو صداي چيك چيكِ قطره’ آب
بيا تو رنگ گلا زنده باشيم
يه سبك دلي تو سنگيني خواب
بيا رو لباي غمگين وفا
صداي گريه رو وارونه كنيم
بيا از پلّه’ نور بالا بريم
موي خورشيد خانومو، شونه كنيم
بيا با هم بشينيم گوشه’ عشق
رفتن تنهايي رو نگاه كنيم
غربت ساكتِ هر مسافرُ
به تماشاي هم آشنا كنيم
بيا تا آخر دنيا بخونيم
تو صداي چيك چيكِ قطره’ آب
بيا تو رنگ گلا زنده باشيم
يه سبك دلي تو سنگيني خواب
Monday, May 26, 2003
Friday, May 23, 2003
Wednesday, May 21, 2003
بهشت براي ما افغانيا
يه جائيه كه يه تيكه نون باشه
با يه ليوان آب و ...
همين !
بهشت يه جائيه كه توش دارو باشه
خونه هاش سقف داشته باشن و ؛
مبل و فرش و موكت نمي خواد
يه زير انداز کنف داشته باشه
تابستو نا ؛ كولر و پنكه نمي خواد جانم
فقط زمستو نا ؛ بخاري داشته باشه
بهشت ما افغانيا جائيه كه ؛
وقتي بچه ها رو ميفرستي تو كو چه بازي كنن
يهو نرن رو مين !
ما به همچين جائي ميگيم بهشت !
بهشت ما با بهشت شما
خيلی فرق داره
خيلی
از وبلاگ دختران افغان كه خيلي وقته تعطيله
يه جائيه كه يه تيكه نون باشه
با يه ليوان آب و ...
همين !
بهشت يه جائيه كه توش دارو باشه
خونه هاش سقف داشته باشن و ؛
مبل و فرش و موكت نمي خواد
يه زير انداز کنف داشته باشه
تابستو نا ؛ كولر و پنكه نمي خواد جانم
فقط زمستو نا ؛ بخاري داشته باشه
بهشت ما افغانيا جائيه كه ؛
وقتي بچه ها رو ميفرستي تو كو چه بازي كنن
يهو نرن رو مين !
ما به همچين جائي ميگيم بهشت !
بهشت ما با بهشت شما
خيلی فرق داره
خيلی
از وبلاگ دختران افغان كه خيلي وقته تعطيله
Tuesday, May 20, 2003
Sunday, May 18, 2003
Saturday, May 17, 2003
Thursday, May 15, 2003
Wednesday, May 14, 2003
Monday, May 12, 2003
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
خدا جواب داد....
« اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
« اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
« اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
« ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
« اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
« اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
« اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
« از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
خدا لبخندي زد و گفت...
«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
« هميشه »
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
خدا جواب داد....
« اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
« اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
« اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
« ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
« اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
« اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
« اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
« از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
خدا لبخندي زد و گفت...
«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
« هميشه »
Friday, May 09, 2003
Thursday, May 08, 2003
پشت هر پنجره يك شاخه گلي بگذاريم
آسمان را كه دگر آبي نيست، رنگ آبي بزنيم
عشق و دلدادگي و خوبي را همه باور بكنيم
همه عاشق باشيم
من به اين مساله ايمان دارم
كه در اين تيره ي شب، ساكت و ژرف
يكنفر بيدار است
يكنفر هست كه انديشه ي ما را دارد
يكنفر هست كه از شبنم و گل پاكتر است
يكنفر هست كه اين پنجره را بگشايد
يكنفر هست كه بايد باشد
پشت هر پنجره يك شاخه گلي بگذاريم
آسمان را كه دگر آبي نيست، رنگ آبي بزنيم
و به اين مساله مومن باشيم
كه هنوز
" مي شود انسان بود "
( گويا سهراب سپهري )
مرسي آبجي پندار
Wednesday, May 07, 2003
آقاي مجيد جهانپور مربي پگاه گيلان كه رفت ليگ برتر و مربي سابق تيم ملي فوتبال و دبير ورزش اسبق ما هم وبلاگ داشتن ما خبر نداشتيم.