من به آغاز زمين نزديكم
نبض گلها را مي گيرم
.
.
من زنده شدم
خيلي وقت نيست
Wednesday, December 25, 2002
Monday, December 23, 2002
فال حافظِ شب يلدا
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود ××××××× پيش پائي بچراغ تو ببينم چه شود
يارب اندر كنف سايه' آن سرو بلند ××××××× گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار ×××××××× گر فتد عكس تو بر نقش نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد ×××××××× من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گرمي اينست ××××× ديدم از پيش كه در خانه' دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي ××× تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت ×××× حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود ××××××× پيش پائي بچراغ تو ببينم چه شود
يارب اندر كنف سايه' آن سرو بلند ××××××× گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار ×××××××× گر فتد عكس تو بر نقش نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد ×××××××× من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گرمي اينست ××××× ديدم از پيش كه در خانه' دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي ××× تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت ×××× حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
Saturday, December 21, 2002
وقتي فن سي پي يو از كار مي افته، سي پي يو منفجر مي شه :((
××××××××××××××××××××
بعضيا مترجم مي خواستن مي گفتن بيا كنسرت;)
××××××××××××××××××××
چهارشنبه 27/9/1381
××××××××××××××××××××
اي وسعت پر غوغا
با خود چه داري كه اينچنين با وقار لاجورديت در سياهي شبانه ات رازهاي پنهان را آشكار مي كني
شب يلدا
××××××××××××××××××××
بعضيا مترجم مي خواستن مي گفتن بيا كنسرت;)
××××××××××××××××××××
چهارشنبه 27/9/1381
××××××××××××××××××××
اي وسعت پر غوغا
با خود چه داري كه اينچنين با وقار لاجورديت در سياهي شبانه ات رازهاي پنهان را آشكار مي كني
شب يلدا
Monday, December 16, 2002
اگر يك وقت به فكر بازگشت به زمين افتادي
-كه حتما مي افتي چون مجبوري- مواظب باش كه خيلي به زمين نزديك نشي،
با نزديك شدن به زمين از كمبود فضا حسرت مي خوري و جايِ خالي و پاكي در زمين پيدا نمي كني.
شقايق در غروب مه گرفته' كوهستان زانوي غم بغل كرده و پونه، بويش را به جويبار نمي بخشد. بلبل نمي خواند و در ميان سينه ها قلبي آهنين وجود دارد كه با صداي نبض ننگينش فقط براي
پيشرفت آهن مي تپد.
بگو
بگو اي صبور آسمانها
بگو در ديار سكوت،
كدام خاطره را با اشتياق زمزمه مي كني؟
در قلب تاريك فضا،
در مدار طولانيت،
كوله بار تجربه' ساليانت را از چه انباشته اي؟
بگو
چرا به اينجا مي آيي؟
-كه حتما مي افتي چون مجبوري- مواظب باش كه خيلي به زمين نزديك نشي،
با نزديك شدن به زمين از كمبود فضا حسرت مي خوري و جايِ خالي و پاكي در زمين پيدا نمي كني.
شقايق در غروب مه گرفته' كوهستان زانوي غم بغل كرده و پونه، بويش را به جويبار نمي بخشد. بلبل نمي خواند و در ميان سينه ها قلبي آهنين وجود دارد كه با صداي نبض ننگينش فقط براي
پيشرفت آهن مي تپد.
بگو
بگو اي صبور آسمانها
بگو در ديار سكوت،
كدام خاطره را با اشتياق زمزمه مي كني؟
در قلب تاريك فضا،
در مدار طولانيت،
كوله بار تجربه' ساليانت را از چه انباشته اي؟
بگو
چرا به اينجا مي آيي؟
Sunday, December 15, 2002
يك كپي از وبلاگ جارچي:
دختر شمالي يا همان "ريحان " كه به نظر من يكي از لطيفترين و زيباترين قلمها ( شما بخوانيد كيبورد ) در وبلاگشهر متعلق به اونه ، خيلي وقته سراغ جارچي رو نگرفته . ريحان كه در وبلاگش به همراه آدم برفي مي نويسه ، ظاهرا اين روزا در تدارك برنامه كنسرتي هم بوده . ضمنا بهتره در ارسال مطالب وبلاگش دقت بيشتري روي يونيكد داشته باشه
مخلص - كوچه رند
17:49| سعيد
دختر شمالي يا همان "ريحان " كه به نظر من يكي از لطيفترين و زيباترين قلمها ( شما بخوانيد كيبورد ) در وبلاگشهر متعلق به اونه ، خيلي وقته سراغ جارچي رو نگرفته . ريحان كه در وبلاگش به همراه آدم برفي مي نويسه ، ظاهرا اين روزا در تدارك برنامه كنسرتي هم بوده . ضمنا بهتره در ارسال مطالب وبلاگش دقت بيشتري روي يونيكد داشته باشه
مخلص - كوچه رند
17:49| سعيد
Saturday, December 14, 2002
عمر خود را مي كشم، لحظه ها را، روزها را مي كشم..
لحظه هايي را كه هرگز بر نمي گردد ديگر
لحظه لحظه كندن تك برگهاي زرد تقويم زمان، كار دستهاي سرد و بيجان من است.
روزهايي كه در تلاش كشتن هر لحظه خويشتن را مي كشم.
زندگي كردن براي چيست، كيست؟
زندگي بي دليل، وقتي دست كوتاه است و خرما بر نخيل.
@
لحظه هايي را كه هرگز بر نمي گردد ديگر
لحظه لحظه كندن تك برگهاي زرد تقويم زمان، كار دستهاي سرد و بيجان من است.
روزهايي كه در تلاش كشتن هر لحظه خويشتن را مي كشم.
زندگي كردن براي چيست، كيست؟
زندگي بي دليل، وقتي دست كوتاه است و خرما بر نخيل.
@
Thursday, December 05, 2002
Wednesday, December 04, 2002
صداي شرشر باران مي آيد. نه، صداي تِك تِك باران گوشم را نوازش مي دهد. آنهايي كه مي گويند باران، صدايش شرشر است خوب به بارِشش گوش نكرده اند. در را باز مي كنم تا بوي باران تا عمق سينه ام رسوخ كند. گربه, چاقم خودش را لوس مي كند و پهلويش را به پاهايم مي مالد.
از پلّه هاي ايوان سرازير مي شوم. وسط حياط ايستاده ام. به آسمان نگاه مي كنم. يك قطره, درشت باران، درون چشمم جا خوش مي كند. صورتم خيس شده پا برهنه روي كاشي حياط ايستاده ام. آسمان سرخ است.
ديگر طاقت ندارم. فرياد مي زنم. ضجّه مي كشم. مي خواهم عقده هاي محبوس در دلم را آزاد كنم. چه سنگ صبوري بهتر از باران؟ چه شوينده اي زلالتر از اين اشك خدا؟ موهايم خيس شده اند و به سرم چسبيده اند. مي گويم " بزن باران. بريز باران. بشوي باران. "
تو بزن شايد آهنگ ضربه ات لالايي اي بشود براي كودكان گرسنه’ شهرم. تو ببار شايد باريدنت باران گناه دلم را بند آورد. تو ببار شايد نابود شوم و چشمان حريصم، حريصتر نشوند. اي اشك خدا بريز. بر ستگ سخت جهالت و تعصّب فرود آ.
سراپاي وجودم خيس شده است. بغض گلويم را فشار مي دهد. نمي دانم گريه كنم يا مثل شير دوباره به آسمان زل بزنم؟ مرد گريه مي كند؟ نمي توانم جلوي بغضم را بگيرم. بغضم مي تركد.
گربه ام خميازه مي كشد. كمي سبك شده ام. باران همچنان مي بارد. مي شويد. اي كاش همه چيز را مي شست. فقر را. تزوير را. تظاهرها را. و ...
در تب مي سوزم. دستمال خيسي پيشانيم را پوشانده. مي سوزم. مي خندم. پاك شده ام؟ خدا كند. هذيان مي گويم. باران همچنان مي بارد. صداي تِك تِكش را مي شنوم.
نوشته شده توسط چكاوك
از پلّه هاي ايوان سرازير مي شوم. وسط حياط ايستاده ام. به آسمان نگاه مي كنم. يك قطره, درشت باران، درون چشمم جا خوش مي كند. صورتم خيس شده پا برهنه روي كاشي حياط ايستاده ام. آسمان سرخ است.
ديگر طاقت ندارم. فرياد مي زنم. ضجّه مي كشم. مي خواهم عقده هاي محبوس در دلم را آزاد كنم. چه سنگ صبوري بهتر از باران؟ چه شوينده اي زلالتر از اين اشك خدا؟ موهايم خيس شده اند و به سرم چسبيده اند. مي گويم " بزن باران. بريز باران. بشوي باران. "
تو بزن شايد آهنگ ضربه ات لالايي اي بشود براي كودكان گرسنه’ شهرم. تو ببار شايد باريدنت باران گناه دلم را بند آورد. تو ببار شايد نابود شوم و چشمان حريصم، حريصتر نشوند. اي اشك خدا بريز. بر ستگ سخت جهالت و تعصّب فرود آ.
سراپاي وجودم خيس شده است. بغض گلويم را فشار مي دهد. نمي دانم گريه كنم يا مثل شير دوباره به آسمان زل بزنم؟ مرد گريه مي كند؟ نمي توانم جلوي بغضم را بگيرم. بغضم مي تركد.
گربه ام خميازه مي كشد. كمي سبك شده ام. باران همچنان مي بارد. مي شويد. اي كاش همه چيز را مي شست. فقر را. تزوير را. تظاهرها را. و ...
در تب مي سوزم. دستمال خيسي پيشانيم را پوشانده. مي سوزم. مي خندم. پاك شده ام؟ خدا كند. هذيان مي گويم. باران همچنان مي بارد. صداي تِك تِكش را مي شنوم.
نوشته شده توسط چكاوك
Tuesday, December 03, 2002
Saturday, November 30, 2002
Tuesday, November 26, 2002
Monday, November 25, 2002
Friday, November 22, 2002
Thursday, November 21, 2002
Wednesday, November 20, 2002
Sunday, November 17, 2002
Friday, November 15, 2002
دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي بويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي ست, نازنين
روزگار غريبي ست
و عشق را كنار تيرك راه بند تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنكه بر در مي كوبد شباهنگام، به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
ابليس پيروز مست، سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد
خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد
دلت را مي بويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي ست, نازنين
روزگار غريبي ست
و عشق را كنار تيرك راه بند تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنكه بر در مي كوبد شباهنگام، به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
ابليس پيروز مست، سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد
خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد
Wednesday, November 13, 2002
Monday, November 11, 2002
Sunday, November 10, 2002
Thursday, November 07, 2002
Tuesday, November 05, 2002
Sunday, November 03, 2002
من با تو زندگي مي كنم و تو نمي داني ، نمي بيني،نگاهم را و وجودم را كه مي لرزد.
تو نيستي و من همچنان با تو زندگي مي كنم. تو را در جاي جاي اتاقم لمس مي كنم،حضورت را مي بويم،حتي به نگا هت كه به چشمهايم خيره است لبخند مي زنم و تو نمي داني .
هرگز نفسم با نفست درآميخته نشد ولي من هر روز با تو نفس مي كشم.هر روز با تو مي آغازم.
تو را ماه ها نمي بينم ولي تو همان دايره زريني كه هر روز وجودم با گرماي وجودت از خود بيخود مي شود.
تو را نمي بينم اما با يادت مستم.من با تو زندگي مي كنم.
نوشته شده در ساعت12:41توسط يلدا
تو نيستي و من همچنان با تو زندگي مي كنم. تو را در جاي جاي اتاقم لمس مي كنم،حضورت را مي بويم،حتي به نگا هت كه به چشمهايم خيره است لبخند مي زنم و تو نمي داني .
هرگز نفسم با نفست درآميخته نشد ولي من هر روز با تو نفس مي كشم.هر روز با تو مي آغازم.
تو را ماه ها نمي بينم ولي تو همان دايره زريني كه هر روز وجودم با گرماي وجودت از خود بيخود مي شود.
تو را نمي بينم اما با يادت مستم.من با تو زندگي مي كنم.
نوشته شده در ساعت12:41توسط يلدا
Saturday, November 02, 2002
Friday, November 01, 2002
Tuesday, October 29, 2002
Sunday, October 27, 2002
پرنده هاي قفسي
عادت دارن به بي كسي
عمرشونو بي همنفس
كز ميكنن كنج قفس
نمي دونن سفر چيه
عاشق دربدر كيه
هركي بريزه شادونه
فكر مي كنن خداشونه
يه عمره بي حبيبن
با آسمون غريبن
اين همه نعمت اما
هميشه بي نصيبن
تو آسمون نديدن
خورشيد چه نوري داره
چشمهء كوه مشرق
چه راه دوري داره
چه مي دونن به چي مي گن ستاره
چه مي دونن دنيا كيا بهاره
چه مي دونن عاشق مي شه چه آسون؛ پرنده زير بارون
عادت دارن به بي كسي
عمرشونو بي همنفس
كز ميكنن كنج قفس
نمي دونن سفر چيه
عاشق دربدر كيه
هركي بريزه شادونه
فكر مي كنن خداشونه
يه عمره بي حبيبن
با آسمون غريبن
اين همه نعمت اما
هميشه بي نصيبن
تو آسمون نديدن
خورشيد چه نوري داره
چشمهء كوه مشرق
چه راه دوري داره
چه مي دونن به چي مي گن ستاره
چه مي دونن دنيا كيا بهاره
چه مي دونن عاشق مي شه چه آسون؛ پرنده زير بارون
با غصهء هركس گريستن,
و چون نسيم عاطفه بر پريشان خاطرات وزيدن.
در پاي ديوار كاهگل طعنه بر قصر سلطان زدن,
و به تاج بي آزاري هزار مرتبه از سليمان سلطانتر شدن.
سوختن و روشني بخشيدن,
نه بيهوده چون شمع قبور.
و روييدن و شكفتن,
نه بي حاصل چون گياه بام و تنور.
زندگي را به عشق ميمون ساختن,
و چهره را به عشق گلگون كردن.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد
شنبه، 27 مهر، 1381
جهان آكنده از زيبايي است
از زمين زير پاي تا آسمان بالاي سر
و از ابر و موج تا كاغذ ابر و باد
و از بيرنگي عشق
تا نقوش رنگارنگ شمشيرهاي دمشق
از تقارن مهيب شير
تا لطافت نگاه آهو
از افسون نظم تا نظام بي نظمي
از رياضيات كه شانهء زلف پريشان عالم است
تا نسيم شعر كه بيد مجنونِ دل را پريشان مي كند
همه جا نشاني از آن زيباست كه نامش اوست
كه نامش هوست
همه كائنات سرودخوان كه هو، هو
و آدميان فاخته سان كه كو، كو
زيبايي حقيقت است،
و حقيقت زيبايي است،
و هر دو عين وجودند،
و هر سه عين عشقند،
و هر چهار همان شادي مطلقند،
و هر پنج همان دل آدمي است كه چون پنجهء آفتاب
جامي از شراب نور به دست جهانيان مي دهد
دل آدمي،
اگر چون دهكدهء عالم جايگاه آب و ملك و دام و دد نباشد
خانهء عشق است
و آنچه چون اطاق هزار آينهء زليخا
به هر سو بنگرد،
جز جمال يوسف و يوسف جمال چيزي نمي بيند
¤ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط فرياد
چهارشنبه، 24 مهر، 1381
اوّلين شاعر جهان، هنگامی که تير و کمانش را کنار گذاشت تا آنچه را که به هنگام غروب خورشيد احساس کرده بود برای يارانش توصيف کند، بايد خيلی رنج کشيده باشد چون احتمالاً اين ياران، آنچه را که گفته بود به مسخره گرفتند ولی او باز تکرار کرد، چون هنر واقعی می خواهد هنرمند در آشکاريش بکوشد. هيچکس نمی تواند به تنهايی از زيبايی ای که درک می کند، لذّت ببرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد
دوشنبه، 22 مهر، 1381
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:39 توسط فرياد
شنبه، 20 مهر، 1381
حافظ، روزت مبارك
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه’ توست
¤ نوشته شده در ساعت 22:37 توسط فرياد
پنجشنبه، 18 مهر، 1381
When you are joyous, look deep into your heart, and you shall find it is only that which has given you sorrow that is giving you joy.
When you are sorrowful look again in your heart, and you shall see that in truth you are weeping for that which has been your delight.
¤ نوشته شده در ساعت 18:37 توسط فرياد
پنجشنبه، 18 مهر، 1381
سلام
يه شروع ديگه
¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
با تشکر از همهء دوستای عزيزم که اينجا رو مي خونن، فرياد مجبوره يه مدت بره مرخصی، لطفاً منتظرش بمونين تا برگرده.ممنون. به اميدديدار.
¤ نوشته شده در ساعت 22:25 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
دلهای شما در سکوت از اسرار روزها و شبها آگاه است.
اما گوشهای شما تشنهء شنيدن آن دانش قلبی در صوت و صداست.
شما دوست داريد آنچه را پيوسته در دل دانايتان بوده است در صورت کلمات نيز دريابيد
و چه خوش که چنين شوقی در شماست.
زيرا چشمهء پنهان روح شما بايد زمزمه کنان به سوی دريا سير کند
و گنجهای درون بی انتهايتان بايد که در پيش چشمهايتان ظاهر شود.
¤ نوشته شده در ساعت 22:19 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بين ما
که اين سو، پير مردی با سپيديهای مو
و هزاران بار مردن، رنج بردن
با خمی در قامت از، اين راه دشوار
که اين سو دستها خشکيده، دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پيچ در پيچ و هم هيچ
و گهگاهی دو خط شعری که گويای همه چيز است و خود ناچيز
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
¤ نوشته شده در ساعت 15:38 توسط فرياد
پنجشنبه، 31 مرداد، 1381
«بودن» را برگزيده ايم، اما «چگونه بودن» را کمتر انديشه کرده ايم.
«چگونه بودن» را دانستن، از آگاهی به «چرا بودن» برميخيزد. و آنان که آگاهی خويش را باور دارند ميدانند که چگونه بايد بود؛ که خوب بايد بود.
باور داران راستين «تکامل» بی گمان دانندگان راستين «چرا بودن» اند.
از آن پس «چگونه بودن» پاسخی نخواهد داشت جز در روند اين تکامل نقش خلاق و بي شائبه داشتن.
¤ نوشته شده در ساعت 19:49 توسط فرياد
سه شنبه، 29 مرداد، 1381
شبى كه آواى نىِ تو شنبدم -------- چو آهوى تشنه پى تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم -- نشانه اى از نى و نغمه نديدم
تو اى پرى كجايى -------------------------------- كه رخ نمى نمايى
¤ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط فرياد
دوشنبه، 28 مرداد، 1381
BEUTY is not a need but an ecstasy
Its not a mouth thirsting nor an empty hand stretched forth
But rather a heart enflamed and a soul enchanted
It is not the image you would see nor the song you would hear
But rather an image you see though you close your eyes and a song you hear though you shut your ears
Its not the sap within the furrowed bark nor a wing at tached to a claw
But rather a garden for ever in bloom and a flock of angels for ever in flight
BEUTY is life when life unvelis her holy face
But you are life and you are the veil
Beuty is eternity gazing at itself in a mirror
But you are eternity and you are the mirror
¤ نوشته شده در ساعت 18:51 توسط فرياد
يكشنبه، 27 مرداد، 1381
وقتى دوستِ شما سكوت مىكند قلب شما از گوش دادن به آواى قلب او نمىايستد. زيرا, در اقليم دوستى همهء انديشه ها,همهء آرزوها و همهء انتظارات بى هيچ كلمه اى به دنيا مى آيند و ميان دو دوست تقسيم مىشوند.
¤ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط فرياد
يكشنبه، 27 مرداد، 1381
هان ای شب شوم وحشت انگيز!
تا چند زنی بجانم آتش
يا چشم مرا زجای برکن
يا پرده ز روی خود فروکش ...
¤ نوشته شده در ساعت 22:21 توسط فرياد
جمعه، 25 مرداد، 1381
هر كجا هستم باشم,
آسمان مال من است,
پنجره, فكر, هوا, عشق, زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مىرويد
قارچهاى غربت؟
¤ نوشته شده در ساعت 10:53 توسط فرياد
پنجشنبه، 24 مرداد، 1381
خوشا به حال آنان که اکنون گرسنه اند؛ زيرا که سير خواهند شد.
خوشا به حال آنان که اکنون گريانند؛ چرا که خواهند خنديد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:55 توسط فرياد
چهارشنبه، 23 مرداد، 1381
سکوت دردناک است. اما در سکوت است که همه چيز شکل می گيرد؛ و در زندگی ما لحظه هايی هست که تنها کار ما بايد انتظار کشيدن باشد. درون هر چيز؛ در اعماق هستی؛ نيرويی هست که چيزی را می بيند و می شنود که هنوز قادر به درکش نيستيم.هر چيز امروز هست از سکوت ديروز زاده شده.
¤ نوشته شده در ساعت 11:6 توسط فرياد
سه شنبه، 22 مرداد، 1381
از آنجا که به معجزه ايمان دارد؛ معجزات اتفاق می افتند.
از آنجا که مطمئن است انديشه اش می تواند زندگی را دگرگون کند؛ زندگيش شروع به دگرگونی می کند.
از آنجا که يقين دارد عشق را ملاقات خواهد کرد؛ عشق بر او ظاهر خواهد شد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:16 توسط فرياد
دوشنبه، 21 مرداد، 1381
کارِ ما نيست شناسايی « رازگل سرخ »
کار ما شايد اين است
که در « افسون گل سرخ » شناور باشيم
¤ نوشته شده در ساعت 10:56 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
اون روزا ما دلی داشتيم
واسه بردن جونی داشتيم
واسه مردن کسی بوديم ؛ کاری داشتيم
پائيز و بهاری داشتيم
تو سرا ما سری داشتيم
عشقی و دلبری داشتيم
واسه رفتن دلی داشتيم
* کسی اومد که حرف عشق رو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دريا زد *
¤ نوشته شده در ساعت 15:5 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
دوود می خيزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پايان می رسد افسانه ام؟
سهراب
¤ نوشته شده در ساعت 13:32 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
اول نام خدا
سلاااااااااااام به آغاز .......
ميشه نوشت ؟
و سلام به تو
اين مهمتره
من اومدم
راستی!
تابستون از نيمه گذشت. ازش رازی بودی ؟
برای بار اول بسه.
بدرود.
¤ نوشته شده در ساعت 12:38 توسط فرياد
و چون نسيم عاطفه بر پريشان خاطرات وزيدن.
در پاي ديوار كاهگل طعنه بر قصر سلطان زدن,
و به تاج بي آزاري هزار مرتبه از سليمان سلطانتر شدن.
سوختن و روشني بخشيدن,
نه بيهوده چون شمع قبور.
و روييدن و شكفتن,
نه بي حاصل چون گياه بام و تنور.
زندگي را به عشق ميمون ساختن,
و چهره را به عشق گلگون كردن.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد
شنبه، 27 مهر، 1381
جهان آكنده از زيبايي است
از زمين زير پاي تا آسمان بالاي سر
و از ابر و موج تا كاغذ ابر و باد
و از بيرنگي عشق
تا نقوش رنگارنگ شمشيرهاي دمشق
از تقارن مهيب شير
تا لطافت نگاه آهو
از افسون نظم تا نظام بي نظمي
از رياضيات كه شانهء زلف پريشان عالم است
تا نسيم شعر كه بيد مجنونِ دل را پريشان مي كند
همه جا نشاني از آن زيباست كه نامش اوست
كه نامش هوست
همه كائنات سرودخوان كه هو، هو
و آدميان فاخته سان كه كو، كو
زيبايي حقيقت است،
و حقيقت زيبايي است،
و هر دو عين وجودند،
و هر سه عين عشقند،
و هر چهار همان شادي مطلقند،
و هر پنج همان دل آدمي است كه چون پنجهء آفتاب
جامي از شراب نور به دست جهانيان مي دهد
دل آدمي،
اگر چون دهكدهء عالم جايگاه آب و ملك و دام و دد نباشد
خانهء عشق است
و آنچه چون اطاق هزار آينهء زليخا
به هر سو بنگرد،
جز جمال يوسف و يوسف جمال چيزي نمي بيند
¤ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط فرياد
چهارشنبه، 24 مهر، 1381
اوّلين شاعر جهان، هنگامی که تير و کمانش را کنار گذاشت تا آنچه را که به هنگام غروب خورشيد احساس کرده بود برای يارانش توصيف کند، بايد خيلی رنج کشيده باشد چون احتمالاً اين ياران، آنچه را که گفته بود به مسخره گرفتند ولی او باز تکرار کرد، چون هنر واقعی می خواهد هنرمند در آشکاريش بکوشد. هيچکس نمی تواند به تنهايی از زيبايی ای که درک می کند، لذّت ببرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:9 توسط فرياد
دوشنبه، 22 مهر، 1381
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
¤ نوشته شده در ساعت 23:39 توسط فرياد
شنبه، 20 مهر، 1381
حافظ، روزت مبارك
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه’ توست
¤ نوشته شده در ساعت 22:37 توسط فرياد
پنجشنبه، 18 مهر، 1381
When you are joyous, look deep into your heart, and you shall find it is only that which has given you sorrow that is giving you joy.
When you are sorrowful look again in your heart, and you shall see that in truth you are weeping for that which has been your delight.
¤ نوشته شده در ساعت 18:37 توسط فرياد
پنجشنبه، 18 مهر، 1381
سلام
يه شروع ديگه
¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
با تشکر از همهء دوستای عزيزم که اينجا رو مي خونن، فرياد مجبوره يه مدت بره مرخصی، لطفاً منتظرش بمونين تا برگرده.ممنون. به اميدديدار.
¤ نوشته شده در ساعت 22:25 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
دلهای شما در سکوت از اسرار روزها و شبها آگاه است.
اما گوشهای شما تشنهء شنيدن آن دانش قلبی در صوت و صداست.
شما دوست داريد آنچه را پيوسته در دل دانايتان بوده است در صورت کلمات نيز دريابيد
و چه خوش که چنين شوقی در شماست.
زيرا چشمهء پنهان روح شما بايد زمزمه کنان به سوی دريا سير کند
و گنجهای درون بی انتهايتان بايد که در پيش چشمهايتان ظاهر شود.
¤ نوشته شده در ساعت 22:19 توسط فرياد
شنبه، 2 شهريور، 1381
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بين ما
که اين سو، پير مردی با سپيديهای مو
و هزاران بار مردن، رنج بردن
با خمی در قامت از، اين راه دشوار
که اين سو دستها خشکيده، دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پيچ در پيچ و هم هيچ
و گهگاهی دو خط شعری که گويای همه چيز است و خود ناچيز
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
¤ نوشته شده در ساعت 15:38 توسط فرياد
پنجشنبه، 31 مرداد، 1381
«بودن» را برگزيده ايم، اما «چگونه بودن» را کمتر انديشه کرده ايم.
«چگونه بودن» را دانستن، از آگاهی به «چرا بودن» برميخيزد. و آنان که آگاهی خويش را باور دارند ميدانند که چگونه بايد بود؛ که خوب بايد بود.
باور داران راستين «تکامل» بی گمان دانندگان راستين «چرا بودن» اند.
از آن پس «چگونه بودن» پاسخی نخواهد داشت جز در روند اين تکامل نقش خلاق و بي شائبه داشتن.
¤ نوشته شده در ساعت 19:49 توسط فرياد
سه شنبه، 29 مرداد، 1381
شبى كه آواى نىِ تو شنبدم -------- چو آهوى تشنه پى تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم -- نشانه اى از نى و نغمه نديدم
تو اى پرى كجايى -------------------------------- كه رخ نمى نمايى
¤ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط فرياد
دوشنبه، 28 مرداد، 1381
BEUTY is not a need but an ecstasy
Its not a mouth thirsting nor an empty hand stretched forth
But rather a heart enflamed and a soul enchanted
It is not the image you would see nor the song you would hear
But rather an image you see though you close your eyes and a song you hear though you shut your ears
Its not the sap within the furrowed bark nor a wing at tached to a claw
But rather a garden for ever in bloom and a flock of angels for ever in flight
BEUTY is life when life unvelis her holy face
But you are life and you are the veil
Beuty is eternity gazing at itself in a mirror
But you are eternity and you are the mirror
¤ نوشته شده در ساعت 18:51 توسط فرياد
يكشنبه، 27 مرداد، 1381
وقتى دوستِ شما سكوت مىكند قلب شما از گوش دادن به آواى قلب او نمىايستد. زيرا, در اقليم دوستى همهء انديشه ها,همهء آرزوها و همهء انتظارات بى هيچ كلمه اى به دنيا مى آيند و ميان دو دوست تقسيم مىشوند.
¤ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط فرياد
يكشنبه، 27 مرداد، 1381
هان ای شب شوم وحشت انگيز!
تا چند زنی بجانم آتش
يا چشم مرا زجای برکن
يا پرده ز روی خود فروکش ...
¤ نوشته شده در ساعت 22:21 توسط فرياد
جمعه، 25 مرداد، 1381
هر كجا هستم باشم,
آسمان مال من است,
پنجره, فكر, هوا, عشق, زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مىرويد
قارچهاى غربت؟
¤ نوشته شده در ساعت 10:53 توسط فرياد
پنجشنبه، 24 مرداد، 1381
خوشا به حال آنان که اکنون گرسنه اند؛ زيرا که سير خواهند شد.
خوشا به حال آنان که اکنون گريانند؛ چرا که خواهند خنديد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:55 توسط فرياد
چهارشنبه، 23 مرداد، 1381
سکوت دردناک است. اما در سکوت است که همه چيز شکل می گيرد؛ و در زندگی ما لحظه هايی هست که تنها کار ما بايد انتظار کشيدن باشد. درون هر چيز؛ در اعماق هستی؛ نيرويی هست که چيزی را می بيند و می شنود که هنوز قادر به درکش نيستيم.هر چيز امروز هست از سکوت ديروز زاده شده.
¤ نوشته شده در ساعت 11:6 توسط فرياد
سه شنبه، 22 مرداد، 1381
از آنجا که به معجزه ايمان دارد؛ معجزات اتفاق می افتند.
از آنجا که مطمئن است انديشه اش می تواند زندگی را دگرگون کند؛ زندگيش شروع به دگرگونی می کند.
از آنجا که يقين دارد عشق را ملاقات خواهد کرد؛ عشق بر او ظاهر خواهد شد.
¤ نوشته شده در ساعت 12:16 توسط فرياد
دوشنبه، 21 مرداد، 1381
کارِ ما نيست شناسايی « رازگل سرخ »
کار ما شايد اين است
که در « افسون گل سرخ » شناور باشيم
¤ نوشته شده در ساعت 10:56 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
اون روزا ما دلی داشتيم
واسه بردن جونی داشتيم
واسه مردن کسی بوديم ؛ کاری داشتيم
پائيز و بهاری داشتيم
تو سرا ما سری داشتيم
عشقی و دلبری داشتيم
واسه رفتن دلی داشتيم
* کسی اومد که حرف عشق رو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دريا زد *
¤ نوشته شده در ساعت 15:5 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
دوود می خيزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پايان می رسد افسانه ام؟
سهراب
¤ نوشته شده در ساعت 13:32 توسط فرياد
پنجشنبه، 17 مرداد، 1381
اول نام خدا
سلاااااااااااام به آغاز .......
ميشه نوشت ؟
و سلام به تو
اين مهمتره
من اومدم
راستی!
تابستون از نيمه گذشت. ازش رازی بودی ؟
برای بار اول بسه.
بدرود.
¤ نوشته شده در ساعت 12:38 توسط فرياد