يازدهمين آوا
ای همه مردم، درين جهان به چه کاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گزاريد؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آريد
هيچ نداريد اگر عشق نداريد.
وایِ شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد
فريدون مشيری
Wednesday, July 30, 2003
Thursday, July 24, 2003
از وبلاگ ماهي سياه كوچولو:
● بيكاري بد درديه
اسمش آرش بود . بچه صومعه سرا بود ،وقت ديپلم هم از رياضي تجديد شد هم از فيزيك
اونوقت بود كه دور دانشگاه رفتن رو خط كشيد ، سربازيش كه تموم شد ، رفت دنبال
كاسبي اولش سخت نبود يه پولي بود يه ميدون تره بار و يه پير سراي رشت ، اما وقتي
پاي مامورهاي شهرداري به بساطش باز شد وضع فرق كرد بار اول فقط يه جريمه ساده بود
بار دوم توهين و ناسزا هم بود ، اما اين بار لگد مال شدن ميوه ها و توقيف دار و ندار ش .
شروع كردن دوباره سخت نبود اما به چه قيمتي ؟ آرش خسته شده بود از بيكاري از
بلاتكليفي شايد راه ديگري جلوي پاي خودش نمي ديد كه راهي هم نبود بعد از دستفرشي
او بايد چه مي كرد ؟
آرش خودش را حلق آويز كرد .
كاري كه فكر كرد تنها راه رهايي است....................و شايد بود .
داستان آرش داستان هر روز و هر لحظه همه ما جوانان ايراني است . داستاني كه شب و
روز در جاي جاي اين خاك تكرار و تكرار مي شود و هر روز يك يا هزاران جوان ايراني راه حلي
براي اين درد مي سازد چند نفر مثل آرش ؟
ساده از كنار اين داستان نگذريم ... اين داستان همه ماست.....................................
● بيكاري بد درديه
اسمش آرش بود . بچه صومعه سرا بود ،وقت ديپلم هم از رياضي تجديد شد هم از فيزيك
اونوقت بود كه دور دانشگاه رفتن رو خط كشيد ، سربازيش كه تموم شد ، رفت دنبال
كاسبي اولش سخت نبود يه پولي بود يه ميدون تره بار و يه پير سراي رشت ، اما وقتي
پاي مامورهاي شهرداري به بساطش باز شد وضع فرق كرد بار اول فقط يه جريمه ساده بود
بار دوم توهين و ناسزا هم بود ، اما اين بار لگد مال شدن ميوه ها و توقيف دار و ندار ش .
شروع كردن دوباره سخت نبود اما به چه قيمتي ؟ آرش خسته شده بود از بيكاري از
بلاتكليفي شايد راه ديگري جلوي پاي خودش نمي ديد كه راهي هم نبود بعد از دستفرشي
او بايد چه مي كرد ؟
آرش خودش را حلق آويز كرد .
كاري كه فكر كرد تنها راه رهايي است....................و شايد بود .
داستان آرش داستان هر روز و هر لحظه همه ما جوانان ايراني است . داستاني كه شب و
روز در جاي جاي اين خاك تكرار و تكرار مي شود و هر روز يك يا هزاران جوان ايراني راه حلي
براي اين درد مي سازد چند نفر مثل آرش ؟
ساده از كنار اين داستان نگذريم ... اين داستان همه ماست.....................................
Tuesday, July 22, 2003
Thursday, July 17, 2003
(قسمت دوم)
اون شب سراب و توفان تا صبح بيدار بودن و شب رو دست در دست به صبح رسوندن. خبر از دست دادن اموال پدر سراب را، اميد صاحب جديد اموال به اونها داده بود.
مدتي گذشت، اميد به سراب پيشنهاد ازدواج داد. اون كه ديگه جا و پولي براي زندگي نداشت به اجبار موافقت كرد...
سراب راهي نداشت و از تصميمي كه گرفته بود زجر مي كشيد ... اما توفان چيزي جز از دست دادن هستي خودش نمي ديد ...
احساس مي كرد كه سراب رهاش كرده و به خاطر تجملات عشق بي پايانشون رو ترك كرده ...
باد سردي شمع كنار توفان رو خاموش كرد و لرزه به بدن لاغر و فرسوده ي توفان نشوند. به درختي كه كنار قبر سراب بود تكيه داد ... و باز خودش رو به دست خاطرات تلخ گذشته سپرد ...
اون شب بارون هم مثل چشمهاي سراب و توفان مي باريد. رعد و برق هم مثل درون توفان خشمگين بود. سراب مثل هميشه قبل از خواب رفت به قصر عشقش ... ديدن پادشاه قلبش ... رو تخت كنار پاي توفان نشست سرش رو روي پاش گذاشت و با بارون كه از سقف چكه مي كرد همراهي كرد ... توفان سراب رو در آغوش كشيد بعد از نگاه عميقي به اعماق وجود سراب ... اشكهاش رو پاك كرد ، بلند شد و به بيرون رفت. نگاه توفان نگاه غريبي براي سراب بود ... ماتم جايي براي كلام نگذاشته بود و فقط نگاه آشفته و حيران توفان رو دنبال كرد ... بسته شدن در آغاز شب هجرت توفان بود ... شب جدايي ... سراب زير بارون دنبال سراب دويد، التماس كنان با همه ي وجودش فرياد زد:
نرو ... تنهام نذار ... مگه آدم مي تونه بدون زندگيش زندگي كنه؟؟!!... توفان ...
بغض بهش اجازه نداد ادامه بده، پاهاش هم ديگه توان دويدن نداشتن، سپيده ي صبح شاهد اشكها و شيونهاش بود ...
سراب بعد از ماهها در بستر بيماري بودن مقابل اميد ايستاد و به ازدواجي كه تنها راهش بود تن داد ...
براي سراب زندگي وجود نداشت. همه چيز مثل يه خواب وحشتناك بود ...
چندين سال مي گذره...
سراب يك برگ ديگه از دفتر خاطراتش رو سياه كرده بود كه ناگهان صداي در رو شنيد ... مي دونست اين موقع ظهر اميد نمي تونه پشت در باشه.
(ادامه دارد)
Wednesday, July 16, 2003
توجه! توجه! اينا رو نخونين منحرف ميشينا
فكر كردن هميشه هم خوب نيست! مخصوصا وقتي آدم مي دونه كارش منطقي نيست، ولي مي خواد انجامش بده چون " دلش مي خواد " چون مي خواد عرض زندگيش زياد باشه نه طولش. يه 10، 20 سال كه گذشت حسابي محافظه كار مي شيم پس تا وقتي تواناييش هست ... . نا گفته نماند 30، 40 ساله كه شديم افسوس مي خوريم كه كاش جووني هم تجربه حالا رو داشتيم و منطقي عمل مي كرديم.
شاعر مي فرمايد:
بزن به سيم آخر، ديوونه شو مثل ما
فكر كردن هميشه هم خوب نيست! مخصوصا وقتي آدم مي دونه كارش منطقي نيست، ولي مي خواد انجامش بده چون " دلش مي خواد " چون مي خواد عرض زندگيش زياد باشه نه طولش. يه 10، 20 سال كه گذشت حسابي محافظه كار مي شيم پس تا وقتي تواناييش هست ... . نا گفته نماند 30، 40 ساله كه شديم افسوس مي خوريم كه كاش جووني هم تجربه حالا رو داشتيم و منطقي عمل مي كرديم.
شاعر مي فرمايد:
بزن به سيم آخر، ديوونه شو مثل ما
Sunday, July 13, 2003
Friday, July 11, 2003
Wednesday, July 09, 2003
(قسمت اول)
با عصبانيت فرياد زد:
- تو نمي توني روحمون رو از هم جدا كني! بيا، بيا با هم بريم سرابم. تنهام نذار ...
چشمهاش رو بست، اشكهاش راهي براي جاري شدن پيدا كردن ... با انگشتهاش حروف روي سنگ قبر رو لمس كرد ... آروم زمزمه مي كرد:
- من رو هم با خودت ببر ...
شمعي را روشن كرد، لاي دفتر خاطرات كهنه سراب را باز كرد ...
در سكوت مطلق شب شروع به خواندن اولين صفحه كرد :
بابا از ديروز رفته بود شهر، قبلش بهم قول داده بود كه حتما تو قمار ببره و برام يه چيز خوب بياره.
روي تپه نزديك باغ گل مي چيدم و منتظر اومدنش بودم. از دور درشكه بابا رو ديدم. دويدم بغلش و گفتم: برام چي آوردي؟
بابا گفت: آهاي پسر بيا اينجا ببينم
با تعجب به پسري كه با لباسهاي پاره و كهنه و موهاي بلند جلو مي اومد نگاه كردم. موهاش رو زدم كنار تا مطمئن شم پسره يا دختر.
دستهام خشك شدن. چشمهاي سياه تر از شبش قلبم رو مي ترسوند ... التماس چشمهاش وجودم را آتيش زد... روح تشنه ام رو سيراب كرد...
خودم رو پيدا كردم ... !
هر وقت كه خورشيد جاي گرم خودش رو به دست ماه مي سپرد ريشه درخت عشق سراب و توفان قوي تر مي شد ...
توفان دفتر خاطرات رو بست كه مبادا اشك نوشته هاي دفتر رو پاك كنه.
خودش رو به دست خاطرات گذشته سپرد ...
به ياد روزهاي خوش افتاده بود ... اونروزها كه مادر سراب، فرشته نجات توفان زنده بود. اون هميشه توفان رو از كتكهاي پدر سراب نجات مي داد بهش غذا مي داد و اجازه مي داد در نبود پدر با سراب همبازي باشه. اما اون دوران كوتاه بود، بعد از مرگ مادر سراب زندگي توفان چيزي جز جهنم نبود. وجود سراب و عشق بينهايتشون بهش زندگي مي داد، قدرت جنگيدن مي داد ...
عشقشون هستي رو بيدار مي كرد، باعث افتخار هستي بود ... حرفهاي قلبشون لبهاي مرده سنگ رو به حركت در مي آورد و همصداي خودشون مي كرد ... فرياد سكوتشون عرش رو مي لرزوند.
يك شب كه پدر سراب طبق معمول هميشه رفته بود قمارخونه، سر همه اموال و دخترش بازي كرد و همه رو باخت.
لحظه باخت پدر لحظه مرگش هم بود ...
(ادامه دارد)
داني كوچولو:
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود.ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.پدر و مادر ترسيدند ساکی هم مثل بيش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند.اين بود که جوابشان هميشه نه بود؛ اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد.با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد.بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند. آن ها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره!
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود.ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.پدر و مادر ترسيدند ساکی هم مثل بيش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند.اين بود که جوابشان هميشه نه بود؛ اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد.با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد.بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند. آن ها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره!
Tuesday, July 08, 2003
Thursday, July 03, 2003
آوا شماره 9
امروز روز کنکورِ. برای بعضيها روز سرنوشت سازیِ.
ياد آقای اردشيری به خير. روحش شاد. حرفای جالبی درمورد کنکور ميزد.
خواهرم هم امروز کنکور داره. نميدونم استرسِ، نميدونم بی خوابیِ يا چيز ديگه؟ اما هر چی هست باعث شده امروز ساعت 6 از خواب بيدار شم و کلی سر ذوق بيام.
آبجی جونم موفق باشی
کوچه خلوتِ خلوتِ.
صدای گنجشکها تو صدای کولرها گم ميشه.
هر چند دقيقه يه بار يه کلاغ مياد، قارقاری ميکنه و ميره.
حيف که آپارتمانهای روبرو منظره رو از ما گرفتن. اما سرخابی طلوع رو ميشه تو سنگ مرمر سياهشون ديد.
صبح و طلوع هميشه قشنگ بوده برام. زندگی تو صبح موج ميزنه...
امروز روز کنکورِ. برای بعضيها روز سرنوشت سازیِ.
ياد آقای اردشيری به خير. روحش شاد. حرفای جالبی درمورد کنکور ميزد.
خواهرم هم امروز کنکور داره. نميدونم استرسِ، نميدونم بی خوابیِ يا چيز ديگه؟ اما هر چی هست باعث شده امروز ساعت 6 از خواب بيدار شم و کلی سر ذوق بيام.
آبجی جونم موفق باشی
کوچه خلوتِ خلوتِ.
صدای گنجشکها تو صدای کولرها گم ميشه.
هر چند دقيقه يه بار يه کلاغ مياد، قارقاری ميکنه و ميره.
حيف که آپارتمانهای روبرو منظره رو از ما گرفتن. اما سرخابی طلوع رو ميشه تو سنگ مرمر سياهشون ديد.
صبح و طلوع هميشه قشنگ بوده برام. زندگی تو صبح موج ميزنه...