Wednesday, July 09, 2003

سراب

(قسمت اول)

با عصبانيت فرياد زد:
- تو نمي توني روحمون رو از هم جدا كني! بيا، بيا با هم بريم سرابم. تنهام نذار ...
چشمهاش رو بست، اشكهاش راهي براي جاري شدن پيدا كردن ... با انگشتهاش حروف روي سنگ قبر رو لمس كرد ... آروم زمزمه مي كرد:
- من رو هم با خودت ببر ...
شمعي را روشن كرد، لاي دفتر خاطرات كهنه سراب را باز كرد ...
در سكوت مطلق شب شروع به خواندن اولين صفحه كرد :

بابا از ديروز رفته بود شهر، قبلش بهم قول داده بود كه حتما تو قمار ببره و برام يه چيز خوب بياره.
روي تپه نزديك باغ گل مي چيدم و منتظر اومدنش بودم. از دور درشكه بابا رو ديدم. دويدم بغلش و گفتم: برام چي آوردي؟
بابا گفت: آهاي پسر بيا اينجا ببينم
با تعجب به پسري كه با لباسهاي پاره و كهنه و موهاي بلند جلو مي اومد نگاه كردم. موهاش رو زدم كنار تا مطمئن شم پسره يا دختر.
دستهام خشك شدن. چشمهاي سياه تر از شبش قلبم رو مي ترسوند ... التماس چشمهاش وجودم را آتيش زد... روح تشنه ام رو سيراب كرد...
خودم رو پيدا كردم ... !
هر وقت كه خورشيد جاي گرم خودش رو به دست ماه مي سپرد ريشه درخت عشق سراب و توفان قوي تر مي شد ...

توفان دفتر خاطرات رو بست كه مبادا اشك نوشته هاي دفتر رو پاك كنه.
خودش رو به دست خاطرات گذشته سپرد ...

به ياد روزهاي خوش افتاده بود ... اونروزها كه مادر سراب، فرشته نجات توفان زنده بود. اون هميشه توفان رو از كتكهاي پدر سراب نجات مي داد بهش غذا مي داد و اجازه مي داد در نبود پدر با سراب همبازي باشه. اما اون دوران كوتاه بود، بعد از مرگ مادر سراب زندگي توفان چيزي جز جهنم نبود. وجود سراب و عشق بينهايتشون بهش زندگي مي داد، قدرت جنگيدن مي داد ...
عشقشون هستي رو بيدار مي كرد، باعث افتخار هستي بود ... حرفهاي قلبشون لبهاي مرده سنگ رو به حركت در مي آورد و همصداي خودشون مي كرد ... فرياد سكوتشون عرش رو مي لرزوند.

يك شب كه پدر سراب طبق معمول هميشه رفته بود قمارخونه، سر همه اموال و دخترش بازي كرد و همه رو باخت.
لحظه باخت پدر لحظه مرگش هم بود ...

(ادامه دارد)

No comments: