Thursday, July 17, 2003

سراب

(قسمت دوم)

اون شب سراب و توفان تا صبح بيدار بودن و شب رو دست در دست به صبح رسوندن. خبر از دست دادن اموال پدر سراب را، اميد صاحب جديد اموال به اونها داده بود.

مدتي گذشت، اميد به سراب پيشنهاد ازدواج داد. اون كه ديگه جا و پولي براي زندگي نداشت به اجبار موافقت كرد...
سراب راهي نداشت و از تصميمي كه گرفته بود زجر مي كشيد ... اما توفان چيزي جز از دست دادن هستي خودش نمي ديد ...
احساس مي كرد كه سراب رهاش كرده و به خاطر تجملات عشق بي پايانشون رو ترك كرده ...

باد سردي شمع كنار توفان رو خاموش كرد و لرزه به بدن لاغر و فرسوده ي توفان نشوند. به درختي كه كنار قبر سراب بود تكيه داد ... و باز خودش رو به دست خاطرات تلخ گذشته سپرد ...

اون شب بارون هم مثل چشمهاي سراب و توفان مي باريد. رعد و برق هم مثل درون توفان خشمگين بود. سراب مثل هميشه قبل از خواب رفت به قصر عشقش ... ديدن پادشاه قلبش ... رو تخت كنار پاي توفان نشست سرش رو روي پاش گذاشت و با بارون كه از سقف چكه مي كرد همراهي كرد ... توفان سراب رو در آغوش كشيد بعد از نگاه عميقي به اعماق وجود سراب ... اشكهاش رو پاك كرد ، بلند شد و به بيرون رفت. نگاه توفان نگاه غريبي براي سراب بود ... ماتم جايي براي كلام نگذاشته بود و فقط نگاه آشفته و حيران توفان رو دنبال كرد ... بسته شدن در آغاز شب هجرت توفان بود ... شب جدايي ... سراب زير بارون دنبال سراب دويد، التماس كنان با همه ي وجودش فرياد زد:
نرو ... تنهام نذار ... مگه آدم مي تونه بدون زندگيش زندگي كنه؟؟!!... توفان ...
بغض بهش اجازه نداد ادامه بده، پاهاش هم ديگه توان دويدن نداشتن، سپيده ي صبح شاهد اشكها و شيونهاش بود ...
سراب بعد از ماهها در بستر بيماري بودن مقابل اميد ايستاد و به ازدواجي كه تنها راهش بود تن داد ...
براي سراب زندگي وجود نداشت. همه چيز مثل يه خواب وحشتناك بود ...

چندين سال مي گذره...

سراب يك برگ ديگه از دفتر خاطراتش رو سياه كرده بود كه ناگهان صداي در رو شنيد ... مي دونست اين موقع ظهر اميد نمي تونه پشت در باشه.

(ادامه دارد)

No comments: