Wednesday, July 09, 2003

داني كوچولو:

مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود.ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.پدر و مادر ترسيدند ساکی هم مثل بيش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند.اين بود که جوابشان هميشه نه بود؛ اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد.با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد.بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند. آن ها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره!


No comments: