Saturday, July 05, 2003

آوا شماره 10

مهتاب...

امشب مهتاب دوباره گرفتار است، دچار يك ماموريت لذت بخش. امشب، او بايد روشنگر پشت بام خانه اي باشد كه بر روي آن دستي دارد مي نويسد ... آه، چه دستي! خسته و مجروح، ملتهب و پريشان، بي اختيار روي كاغذ راه مي رود... قلم دارد از پا در مي آيد ولي دست ادامه مي دهد. چه ها كه نمي نويسد، چقدر داغ و چقدر با شكوه... گرماي نوشته هايش نگاه هر مخاطبي را خواهد سوزاند، آتش خواهد زد، دل ها را ذوب خواهد كرد و دوباره خواهد ساخت... مگر چيست؟ مگر چه مي نويسد؟ از عشق؟ از رؤيا؟ از خيال؟ از جهنم؟ از خورشيد؟ نه، نه... اين ها سردند، خيلي سرد! پس از چه مي نويسد؟ از خود آتش؟ از نور؟ از شعله؟ واي، نه، اينها كه اصلاً در برابرش خود سرمايند! پس چه؟ چيست آنكه چنين سوزان و ملتهب است؟ شايد از دل مي نويسد!؟ آري... ولي نه، نه خود دل... نزديك شدي، چه نزديكي خوبي! چه پيوند خوبي دارد دل، با نوشته هاي آن دست مجروح... دست دارد از « درد » مي نويسد، چه درد سوزناكي است، چه درد مشتعلي است، خودش دارد مي سوزد و نگاه ها را، چشم ها را، دل ها را آتش مي زند، ذوب مي كند، از نو مي سازد... چه درد عظيمي است، چه درد زيبايي است، چه درد خوبي، درد... درد...! دست، جانش دارد آتش مي گيرد ولي باز مي نويسد... مهتاب، مهتاب چه حالي دارد؟ طاقت نياورد، محو شد، مرد، ديگر نيست، اصلاً انگار ذوب شد، اين باراني كه باريدن گرفته است و چه تند و شديد، قطرات مهتاب است كه ذوب شده است! خورشيد... او كجاست؟ نمي بينمش! خورشيد شرمسار است، فردا صبح طلوع نخواهد كرد، نخواهد آمد... خورشيد گمان مي كرد كه داغ ترين است، مشتعل ترين است، ولي چه سخت بود وقتي درد را شناخت... پس كي مي آيد؟ باز هم مي آيد، نه؟ آري، ولي چند روز ديگر مي آيد، تسليم مي شود، خودش را به خاك و خون مي كشد، دست را سجده مي كند، مي بوسد... فرياد مي زند، بار رقابت را نمي تواند تحمل كند، غرورش را مي شكند، مي شود غلام دردهاي دل دست مجروح، مي شود كنيزكش و به پايش مي افتد. دست هنوز دارد مي نويسد، هر چه بيشتر مشتعل تر... فرياد حزن انگيزش را به شراره هاي آتش نيز نمي توان تشبيه كرد، ولي درد دارد فروكش مي كند، درد زميني شد، آمد روي كاغذ، همه چيز را ذوب كرد و حال، دارد مي سازد، دوباره هستي را در عدم بنا مي كند... ولي كاغذ همچنان باقي مانده است، مسئوليت، راه نجات او بود و راه تحمل سوزناكي درد، و حال مي بينم كه كاغذ از كناره اي شعله ور شده است، آرام مي سوزد، دارد سياه مي شود، نه، خاكستر مي شود، دود مي شود، رفت به آسمان، رفت تا كنار خدا، و فرشتگان نيز از داغي خاكستر به ستوه آمده اند، به سجده افتاده اند... چه غوغايي است در آسمان، چه شور و حالي است، تشنگي، داغي، آتش، فرياد... سجده... آري و حال دست هم آرام آرام دارد مي سوزد و تمام مي شود...

No comments: