من با تو زندگي مي كنم و تو نمي داني ، نمي بيني،نگاهم را و وجودم را كه مي لرزد.
تو نيستي و من همچنان با تو زندگي مي كنم. تو را در جاي جاي اتاقم لمس مي كنم،حضورت را مي بويم،حتي به نگا هت كه به چشمهايم خيره است لبخند مي زنم و تو نمي داني .
هرگز نفسم با نفست درآميخته نشد ولي من هر روز با تو نفس مي كشم.هر روز با تو مي آغازم.
تو را ماه ها نمي بينم ولي تو همان دايره زريني كه هر روز وجودم با گرماي وجودت از خود بيخود مي شود.
تو را نمي بينم اما با يادت مستم.من با تو زندگي مي كنم.
نوشته شده در ساعت12:41توسط يلدا
No comments:
Post a Comment