صداي شرشر باران مي آيد. نه، صداي تِك تِك باران گوشم را نوازش مي دهد. آنهايي كه مي گويند باران، صدايش شرشر است خوب به بارِشش گوش نكرده اند. در را باز مي كنم تا بوي باران تا عمق سينه ام رسوخ كند. گربه, چاقم خودش را لوس مي كند و پهلويش را به پاهايم مي مالد.
از پلّه هاي ايوان سرازير مي شوم. وسط حياط ايستاده ام. به آسمان نگاه مي كنم. يك قطره, درشت باران، درون چشمم جا خوش مي كند. صورتم خيس شده پا برهنه روي كاشي حياط ايستاده ام. آسمان سرخ است.
ديگر طاقت ندارم. فرياد مي زنم. ضجّه مي كشم. مي خواهم عقده هاي محبوس در دلم را آزاد كنم. چه سنگ صبوري بهتر از باران؟ چه شوينده اي زلالتر از اين اشك خدا؟ موهايم خيس شده اند و به سرم چسبيده اند. مي گويم " بزن باران. بريز باران. بشوي باران. "
تو بزن شايد آهنگ ضربه ات لالايي اي بشود براي كودكان گرسنه’ شهرم. تو ببار شايد باريدنت باران گناه دلم را بند آورد. تو ببار شايد نابود شوم و چشمان حريصم، حريصتر نشوند. اي اشك خدا بريز. بر ستگ سخت جهالت و تعصّب فرود آ.
سراپاي وجودم خيس شده است. بغض گلويم را فشار مي دهد. نمي دانم گريه كنم يا مثل شير دوباره به آسمان زل بزنم؟ مرد گريه مي كند؟ نمي توانم جلوي بغضم را بگيرم. بغضم مي تركد.
گربه ام خميازه مي كشد. كمي سبك شده ام. باران همچنان مي بارد. مي شويد. اي كاش همه چيز را مي شست. فقر را. تزوير را. تظاهرها را. و ...
در تب مي سوزم. دستمال خيسي پيشانيم را پوشانده. مي سوزم. مي خندم. پاك شده ام؟ خدا كند. هذيان مي گويم. باران همچنان مي بارد. صداي تِك تِكش را مي شنوم.
نوشته شده توسط چكاوك
No comments:
Post a Comment