Monday, June 23, 2003

آوا شماره 7
پسر کوچولوی شيطون اومد پيشم نشست. طبق معمول شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسيدن.
کلافه ام کرده بود، يه فکری…
يه کاغذ سفيد و چند تا مداد رنگی ميتونست لااقل برای چند دقيقه نجاتم بده.
- بيا اين کاغذ رو بردار واسم نقاشی بکش.
- باشه. ولی نگاه نکنيا!
با نگاهم تعقيبش ميکنم. ميره يه گوشه اتاق و پشت به من، طوری که انگار نميخواد از روش تقلب کنم، ميشينه.
فقط 2-3 دقيقه طول کشيد.
- خوب ببينم چی کشيدی. آفرين، چه خوشگله!
يه سر و چشم و يه چيزی مثل پيراهن بلند… شبيه يه آدم. از يه بچه 4 ساله بيشتراز اين هم انتظار نميره. با اينکه حدس زدنش سخت نيست، ميپرسم:
حالا بگو ببينم چی کشيدی؟
- خدا رو کشيدم.
- خدا رو؟! اما خدا رو که نميشه ديد.
فرياد ميزنه:
نه! من خدا رو ديدم. خدا کچله. مو نداره.

من تو خط خطی اين خطها گم شده بودم و اون...

No comments: