Thursday, June 19, 2003

آوا شماره 5

بعدِ امتحان رفتيم از کافی نت جلوی علوم پايه کارت اينترنت بگيريم. حدودا ساعت 5:45 دقيقه بود. ديديم تو دانشگاه شلوغِ. بچه ها کنار هم وايساده بودن. اول عده شون کم بود. کم کم جمعيتشون بيشتر شد. خواستيم بريم، اما مادر بزرگ که فکر ميکرد داداشش تو دانشگاه ست گفت من ميمونم و موند. ما رفتيم. کتاب مادر بزرگ جا مونده بود. رفتيم که بهش بديم. بچه ها منسجمتر شده بودن.
پشت ميله های دانشگاه برادران ايستاده بودن و فيلم ميگرفتن. از ما هم دعوت شد تو فيلمشون بازی کنيم! نميدونم بالاخره تونستيم واسشون ايفای نقش کنيم يا نه.
خلاصه ... بچه ها شروع کردن به شعار دادن. ما هم کاری نميتونستيم بکنيم جز اينکه وايسيم و تماشا کنيم. چند باری هم بهمون تذکر دادن که رد شيد. نايستيد.بعضيا با لحن خوب و بعضيا با پر خاشگری. ديگه بچه ها نشسته بودن رو زمين و کف ميزدن. تو خيابون هم که داشت کم کمک شلوغ ميشد.
بنا به دلايلی ديگه نتونستيم بمونيم و متاسفانه صحنه رو ترک کرديم.
اميدوارم که بچه ها رو اذيت نکنن. خدا نگهدارشون باشه.



No comments: