Wednesday, September 17, 2003

يه آقا كوروشي بود كه 9 سالش بود. از وقتي كه خيلي كوچيك بود، كوچيكِ كوچيكِ كوچيك، فقطِ فقطِ فقط مشغول خوندن و نوشتن بود. تو دنيا فقط علم بود كه اونو تحت تاثير قرار مي داد. ولي يه روز، يه جرقه، زندگيشو عوض كرد.
حالا اون به اميد كس ديگه اي زنده بود. يه دخترخانم هم سنش، به اسم " اِما واتسون " كه حالا سلطان قلبش بود. كوروش همه ي لحظات زندگيش رو به اون فكر مي كرد. "اِما" يه هنرپيشه بود، كسي كه نقش مقابل " هري پاتر " رو بازي مي كرد. نابغه ي ما داشت همه ي سعيش رو مي كرد كه با يه هنرپيشه ي مشهور تماس بگيره، ولي كسي اونو جدي نمي گرفت. خيلي ها تو دنيا مي خواستن با "اِما" ارتباط برقرار كنن و كوروش فقط يكي از اونها بود. زمان مي گذشت و كوروش حالا انگيزه ي ديگه اي براي مطالعه و تحصيل داشت. مي خواست خودش رو اونقدر بالا بكشه كه "اِما" اونو ببينه. براي اطرافياش اين حد شهرت طلبي خوشايند نبود، ولي اون چاره اي جز مشهور شدن، نداشت.
كوروش حالا 12 سالشه. ولي نگران تر از گذشته. چون " اِما " نه تنها كوروش رو نميشناسه، دلبسته ي هنر پيشه ي نقش " هري پاتر " هم شده. كوروش داره مي سوزه. چيكار كنه؟ ديگه نمي تونه ادامه بده. اين فشار، قلب كوچيكش رو مريض كرده. اون ميتونه از نبوغش استفاده كنه يا سوز عشق قلبش رو مي سوزونه؟


كوروش منتظر هر پيشنهاديه كه كمكش كنه.

No comments: