Wednesday, August 13, 2003

سر چشمه

در تاريكي چشمانت را جستم
در تاريكي چشمهايت را يافتم
و شبم پرستاره شد.
تو را صدا كردم
در تاريكترين شبها دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوي من آمدي.
با دستهايت براي دستهايم آواز خواندي
براي چشمهايم با چشمهايت
براي لبهايم با لبهايت
با تنت براي تنم آواز خواندي.

من با چشمهايت
انس گرفتم،
چيزي در من فروكش كرد
چيزي در من شكفت
من دوباره در گهواره كودكي خويش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانيم را باز يافتم.
در من شك لانه كرده بود.

دستهاي تو چون چشمه ئي به سوي من جاري شد
و من تازه شدم من يقين كردم
يقين را چون عروسكي در آغوش گرفتم
و در گهواره سالهاي نخستين به خواب رفتم
در دامانت كه گهواره رؤياهايم بود.

و لبخند آن زماني، به لبهايم برگشت.

با تنت براي تنم لالا گفتي.
چشمهاي تو با من بود
و من چشمهايم را بستم
چرا كه دستهاي تو اطمينان بخش بود

بدي، در تاريكي است
شبها جنايتكارند
اي دلاويز من اي يقين! من با بدي قهرم
و ترا بسان روزي بزرگ آواز مي خوانم.

صدايت ميزنم گوش بده قلبم صدايت مي زند.
شب گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه ميكنم،
از پنجره هاي دلم به ستارهايت نگاه مي كنم
چرا كه هر ستاره آفتابي است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشمهاي تو سرچشمه درياهاست
انسان سرچشمه درياهاست.


احمد شاملو

No comments: