Friday, January 07, 2005

تو یه جمعی پر از شعر و موسیقی میون یه عالم آدم .وقتی همه سرشون گرمه
یهو دلت می خواد بری یه گوشه بشینی و زل بزنی به دیوار بعد که به خودت میآی می بینی صدای فریدون فروغی که تو رو به این حال انداخته :
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
اونوقت به خودت نگاه می کی که چقدر دلت برای غم تنهایی تنگ شده و به قول
مدیا کاشیگر :
روزگاری همه دردم این بود
چه تلخ است تنهایی
امروز همه فریادم
چه زیباست تنهایی
اونوقت یه جورایی دلت می خواد تنها باشی . مثل اون روزا که اونقدر وقت داشتی
تا بخونی . بنویسی . و طرح بزنی . نه مثل حالا که یه کتاب ششصد صفحه ای
دوماه رو دستت مونده و حتی یک کلمه هم ننوشتی با رنگ و کاغذ هم که
خیلی وقته غریبه ای .
اما خوب تنهایی نیست تا بتونی به داد خودت و قلم و کاغذ برسی .
این ها رو که نوشتم یاد فریاد افتادم و تنهاییش تو اون شهر بزرگ و اینکه یه جورایی چقدر خوش به حالش که با خودش تنهاست و وقت داره که به خودش برسه
راستی چطوری از وقتت استفاده می کنی ؟

No comments: