Monday, April 14, 2003

خيلي وقت بود مي خواستم " داش آكل " صادق هدايت رو اينجا بذارم ولي مي گفتم طولانيه نه من حوصله تايپ كردنشو دارم نه كسي همه اش رو مي خونه. حالا يه خلاصه اش رو مي ذارم كه بازم طولانيه ولي اگه وقت دارين اول آفلاين بشين بعد هم يه ليوان آب بيارين كنار دستتون بذارين و بخونين:

داش آكل

همه' اهل شيراز مىدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايه' يكديگر را با تير مي زنند.يك روز داش آكل روي سكوي قهوه خانه' دو ميل چُندك زده بود؛ همان جا كه پاتوغ قديمي اش بود. قفس كَرَكي را كه رويش شِلّه سرخ كشيده شده بود پهلويش گذاشته بود و با سه انگشتش يخ را در كاسه' آب مي گردانيد. ناگاه كاكا رستم از در درآمد, نگاه تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش پَرِ شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه چي و گفت:
" به به بچه, يه يه چاي بيار ببينم! "
داش آكل با نگاه معني دارش نگاهي تند به شاگرد قهوه چي انداخت. او هم ماست ها را كيسه كرد و بي اعتنا به دستور كاكا رستم، خود را به شستن و خشك كردن استكان ها سرگرم كرد.
كاكا رستم از اين بي اعتنايي خشمگين شد و دوباره فرياد زد:
" مه مه مگه كري؟ به به تو هستم! "
شاگرد قهوه چي با دودلي، زير چشمي به داش آكل نگاهي كرد. كاكا رستم فهميد قضيه از كجا آب مي خورد. آن وقت بلند بلند گفت:
" ار - واي شك كمشان! آن هايي كه قُ قُ قپي پا مي شند، اگ لولو طي هستند!! امشب مي آيند، دست و پنجه نرم ميك كنند! "
داش آكل خنده اي كرد و گفت:
" بي غيرت ها رجز مي خوانند. "
همه زدند زير خنده.
آخر داش آكل سرشناس بود. هيچ لوطي اي پيدا نمي شد كه ضرب شست او را نچشيده باشد. خود كاكا رستم هم دو بار از دست او زخم خورده بود.
داش آكل را همه' اهل شيراز دوست داشتند. چون او در همان حال كه محلّه' سردزّك را قُرُق مي كرد، كاري به زن و بچّه' مردم نداشت. كساني كه مزاحم زن و بچّه' مردم مي شدند گوشمالي مي داد و تا آنجا كه دستش مي رسيد به مردم كمك مي كرد.
در اين گير و دار مردي با شلوار گشاد و كلاه نمدي، سراسيمه وارد قهوه خانه شد و به داش آكل گفت " حاجي صمد مرحوم شده و پيش از مرگ شما را وكيل وصيّ خودش كرده است". اين مرد پيشكار حاجي صمد بود. ناگهان چرت داش آكل پاره شد و گفت " خدا حاجي را بيامرزد، حالا كه گذشت ولي خوب كاري نكرد، ما را توي دغمسه انداخت. خوب تو برو، من از عقب ميام. "
چند لحظه بعد، داش آكل به سوي خانه' حاجي صمد روانه شد. وقتي رسيد كه ختم را ورچيده بودند. او را وارد اتاق كردند. داش آكل پس از سلام و تعارف و سر سلامتي به خانم حاجي صمد، نشست. خانم با صداي گرفته با داش آكل گفت:
-همان شبي كه حال حاجي بر هم خورد، در حضور همه، شما را وكيل و وصيّ خودش معرّفي كرد. لابد شما حاجي را از قبل مي شناختيد.
- ما پنج سالي پيش در سفر كازرون با هم آشنا شديم.
- حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يك نفر مرد هست فلاني است.
- خانم من آزادي خودم را از همه' دنيا بيشتر دوست دارم، امّا حالا كه زير دِين مرده رفته ام، به همين تيغه' آفتاب قسم، اگر نمردم به همه نشان مي دهم.
ناگهان چشم داش آكل از لاي پرده به دختري افتاد كه چهره اي سرخ و بر افروخته و چشماني سياه و گرد داشت. يك لحظه چشمهايشان به هم افتاد و دختر پرده را انداخت و رفت. اين دختر، مرجان دختر حاجي صمد بود كه مي خواست دزدكي داش آكل را ببيند.
داش آكل از فرداي آن روز مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد. از اساس و اموال او سياهه برداري كرد، و چيزهاي زيادي را در انبار گذاشت. چيزهاي فروختني را هم فروخت و طلب هاي حاجي را هم وصول كرد و بدهي هاي او را پرداخت.
شب سوم كه خسته و كوفته به سوي خانه اش مي رفت، امامقلي چنگر به او بر خورد و گفت:
" دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شماست. ديشب مي گفت يارو خوب ما رو غال گذاشت! "
داش آكل دستي به سبيلش كشيد و گفت:
" بي خيالش باش! "
داش آكل كه سي و پنج سال داشت، تنومند و بد سيما، امّا خوش صحبت بود. اگر زخمهاي چپ اندر راست صورتش را نديده مي گرفتند، قيافه' نجيب و گيرايي داشت. چشم هاي ميشي، ابروهاي پر پشت، گونه هاي فراخ، بيني باريك، با ريش و سبيل سياه. ولي زخم ها كار او را خراب كرده بود. گوشت سرخي از لاي زخمهاي سياه صورتش برق مي زد، و جوش يكي از زخم ها، پوست كنار چشم چپش را پايين كشيده بود.
داش آكل تنها پسرِ يكي از ملّاكين بزرگ فارس بود. همه' دارايي پدر به او رسيده بود. ولي او پشت گوش فراخ و گشاد باز بود. زندگي را به لوطي گري و بذل و بخشش به مردم فقير و دوست و رقيق مي گذراند. او با ريخت و پاش و بذل و بخشش، همه' ميراث پدري را به توپ بسته بود، ولي هنوز زني در زندگي او پيدا نشده بود و سر و ساماني نداشت.
از روزي كه وكيل و وصيّ حاجي صمد شد، زندگي او رنگ تازه اي گرفت. از يك طرف خود را زير دِين مرده مي دانست و از طرف ديگر دل به عشق مرجان باخته بود. كسي كه توي مال خودش توپ بسته بود، حالا از صبح زود كه بلند مي شد به فكر اين بود كه چطور درآمد املاك حاجي را زياد كند. زن و بچه’ حاجي را به خانه اي كوچكتر برد و خانه, شخصي حاجي را كرايه داد. براي بچه ها معلّم سرِ خانه گرفت. دارايي حاجي را به گردش انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي شد.
ديگر داش آكل از شبگردي و قُرُق كردن چهارسو كناره گرفت. داش ها و لات ها براي او لُغُز مي خواندند و در قهوه خانه توي كوك او مي رفتند. ديگر حناي او رنگي نداشت و كسي برايش تره هم خرد نمي كرد، ولي او به روي خودش نمي آورد. او ديگر جز به مرجان به هيچ چيز ديگري فكر نمي كرد.
شب ها خوابش نمي برد. براي سرگرمي يك طوطي خريده بود. جلوِ قفس طوطي مي نشست و با طوطي درد و دل مي كرد. اگر داش آكل مرجان را خواستگاري مي كرد البتّه به او مي دادند، امّا او نمي خواست پايبند زن و فرزند بشود. به علاوه خيال مي كرد كه اگر دختري را كه به او سپرده اند بگيرد، نمك به حرامي كرده است. از همه بدتر، وقتي زخم هاي جوش خورده’ صورتش را مي ديد، وقتي به پوست پايين كشيده’ گوشه’ چشمش نگاه مي كرد، با صداي بلند با خود مي گفت:
" شايد او مرا دوست نداشته باشد. بلكه شوهر بهتري پيدا كند ... مرجان ... مرجان ... تو مرا كشتي ... به كه بگويم؟ مرجان ... مرجان ... عشق تو مرا كشت ... "
آنوقت اشك در گوشه’ چشمانش جمع مي شد، و همين طور كه نشسته بود، خوابش مي برد.

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

هفت سال گذشت. داش آكل از پرستاري و جانفشاني درباره’ زن و بچّه’ حاجي ذرّه اي فرو گذار نكرد تا بچّه هاي حاجي از آب و گل در آمدند. سر انجام آنچه نبايد بشود، شد و براي مرجان شوهر پيدا شد. آن هم شوهري پيرتر و بدگل تر از داش آكل.
داش آكل خم به ابرو نياورد و با خونسردي مشغول تهيّه’ جهاز شد. مجلس عقدكنان بزرگي برپا كرد، زن و بچّه’ حاجي را دوباره به خانه شخصي خودشان برگرداند. اتاق ارسي دار بزرگ را براي جشن آماده نمود و همه’ كلّه گنده هاي شيراز را دعوت كرد.
وقتي كه مهمانها گوش تا گوش اتاق نشسته بودند، داش آكل با هما سر و وضع داشي قديمي اش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده، اَر خُلُق راه راه، شب بند قدّاره، شال جوزه گره، شلوار دبيت مشكي، مَلِكي كارِ آباده، و كلاه طاسوله’ نونوار، با دفتر و دستك وارد شد و با قدمهاي بلند رفت جلوِ امام جمعه ايستاد و گفت:
" حاجي خدا بيامرز وصيّت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت. پسر كوچكش كه پنج ساله بود، حالا دوازده سال دارد. اين هم حساب و كتاب حاجي. تا امروز هرچه خرج با مخارج امشب را خودم داده ام حالا ديگر ما سي خودمان، آن ها هم سي خودشان ... "
آن گاه بغض گلويش را گرفت و بدون آن كه ديگر چيزي بگويد، سرش را زير انداخت و با چشمهاي اشك آلود ار در بيرون رفت. در كوچه نفس راحتي كشيد. احساس كرد كه دوباره آزاد شده. ولي دل او شكسته و مجروح بود. تنگ غروب بود. سرش درد مي كرد. از رفتن به خانه’ خودش مي ترسيد. چند شعري با خود زمزمه كرد، ولي حوصله اش سر رفت و دوباره خاموش شد. هوا تاريك شده بود كه به محلّه’ سردزّك رسيد. آن جا پاتوغ قديمي اش بود. روي سكّويي نشست و چپقش را در آورد و چاق كرد. ناگهان سايه’ تاريكي را ديد كه از دور به سوي او مي آيد. همين كه سايه نزديكتر شد داش آكل را ديد و گفت:
" لولو لوطي لوطي را سر شب تار مي شناسه. "
داش آكل كاكا رستم را شناخت. بلند شد، دستش را به كمرش زد و گفت:
" ارواي باباي بي غيرتت، تو خيال كردي خيلي لوطي هستي؟ "
" كاكا رستم جلو آمد و با مسخرگي گفت:
" خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اين طرف ها په پيدات نيست ... اِ اِم شب، خاخانه’ حاجي ع ع عقدكنان است، مگ توتو را راه نه نه ... "
داش آكل حرفش را بريد و با عصبانيّت گفت:
" خدا تو را شناخت كه نصف زبان بت داد، آن نصفه را هم من امشب مي گيرم."
هر دو قمه’ خود را بيرون كشيدند. داش آكل سر قمه را به زمين كوفت و گفت:
" حالا يك لوطي مي خواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد!"
كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد، ولي داش آكل آنچنان به مچ او زد كه قمه از دستش پريد.
از سر و صداي آنها دسته اي از رهگذران به تماشا ايستادند. داش آكل با لبخند گفت:
" برو، برو بردار امّا به شرطي كه اين دفعه قرص تر نگهداري، چون امشب مي خواهم خرده حسابهايم را با تو پاك بكنم! "
كاكا رستم با مشت گره كرده جلو آمد و هر دو با هم گلاويز شدند.تا نيم ساعت روي زمين مي غلتيدند.عرق از سر و رويشان مي ريخت،ولي هيچ كدام پيروز نمي شدند. در اين گير و دار، سرِ داش آكل به سختي روي سنگ فرش كوچه خورد و بيحال شد. كاكا رستم هم طاقتش تمام شده بود. ناگهان چشمش به قمه’ داش آكل افتاد كه نزديك او، در زمين فرو رفته بود. به هر زوري بود آن را از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد! تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را از زمين بلند كردند و او را در حالي كه چكّه هاي خون به زمين مي ريخت به خانه بردند.
فردا صبح، پسر حاجي كه از زخمي شدن داش آكل خبردار شده بود به احوالپرسي او آمد. داش آكل با رنگ پريده در رختخواب افتاده بود و كف خونين از دهانش بيرون مي آمد. چشم هايش تار شده بود و به دشواري نفس مي كشيد. در حال نيمه بي هوشي پسر حاجي را شناخت و با صداي نيم گرفته’ لرزان با او گفت:
" در دنيا ... همين يك طوطي را ... داشتم ... جان شما ... جان طوطي ... او را بسپريد ... به ... " ناگهان خاموش شد و از حال رفت، و ديگر به هوش نيامد.
همه’ اهل شيراز برايش گريه كردند. پسر حاجي طوطي را به خانه برد. عصر همان روز وقتي مرجان طوطي را جلوش گذاشته و به رنگ آميزي پر و بالش خيره شده بود، ناگهان طوطي با لحن داشي گفت:
" مرجان ... مرجان ... تو مرا كشتي ... به كه بگويم ... مرجان ... عشق تو ... مرا كشت. "
اشك از چشم هاي مرجان سرازير شد.

پايان

گريه نكنين بابا، قصّه بود

No comments: